مرحوم مادربزرگم می گفت: « بیر الده ایکی قارپیز
داشیسان ایکی سی الیندن یئره دوشوب پاتدار.»
حالا این مثل حکایت من شده . دو دست دارم و پنج
هندوانه . سعی کردم همه را در دستها فشرده و به مقصد برسانم. اما نشد و دلم نخواست
هیچ کدام به زمین بیفتند و به قول مادربزرگم بترکند. حالا هندوانه ها را یکی یکی
برداشته و تا نیمی از راه می برم . عجله دارم که زودتر به مقصد برسانم چرا که عمر
ها کوتاه است و عزرائیل در چند قدمی بنی آدم . بدون پیش بینی و بی خبر می آید و
دست آدمیزاد را می گیرد و می برد. چاره ای جز رفتن نداری. دلت نخواهد کشان کشانت
می برد.
No comments:
Post a Comment