زیر شیروانی ، بین سقف و شیروانی خانه مان پرنده
ها لانه دارند. این پرنده ها کوچکتر از گنجشک هستند. اسم شان را نمی دانم ، اما از
چه چه ریز شان خوشم می آید. با آوازشان دلنوازشان می گویند که زندگی با نیک و بدش
زیباست. صدایشان عطر زندگی می دهد. گویا از کلاغها می ترسند. صبح که داشتم از خانه
بیرون می آمدم ، خانم همسایه را دیدم با تاسف فراوان گفت :« این پرنده کوچولو از
لانه اش پایین افتاده و نمی تواند پرواز کند . فکر کنم پرش شکسته است. ببین مادرش
از این درخت به آن درخت می پذد و نگران بچه اش است. »
گفتم :« آی طفلکی ! ببرش به خانه تا لقمه چپ گربه
گردن کلفت همسایه نشود. »
گفت :« اتفاقا گربه گردن کلفت سراغش آمده بود
اگر دیر می رسیدم خدا می داند چه بلائی سرش می آورد. به آتش نشانی زنگ زدم. الان
می آیند و کوچولو را داخل لانه اش می گذارند .«
نعجب کردم . باورم نشد . یعنی مامورین آتش نشانی
به خاطر یک پرنده کوچولو از جایشان تکان می خورند؟ حواستم حرفی بزنم که خانم
همسایه با خوشحالی گفت :« می بینی ؟ دارند می آیند.»
ماشین آتش نشانی سر خیابان نگاه داشت و دو نفر
مامور از ماشین پیاده شده و به طرف ما آمدند. پس از سلام و احوالپرسی و دلسوزی به
پرنده که بالش آسیب مختصری دیده بود ، باز به طرف ماشین شان رفتند و نردبان را
آورده و پرنده را از خانم همسایه گرفته و بالا برده و سر جایش گذاشتند. به خانم
همسایه گفتند :« اگر دوباره از آن بالا به زمین بیفتد ممکن است بمیرد اگر نمرد به
خانه تان ببرید و مواظبت کنید حالش که خوب شد خبرمان کنید تا به لانه اش
برگردانیم.»
خداحافظی
کرده و رفتند و من ماندم اگر وطن خودمان بود و یکی به مامور آتش نشانی زنگ می زد و
مامور عزیز چه عکس العملی نشان می داد ؟ آیا برای نجات می آمد یا طرف را مزاحم
تلفنی به حساب می آورد؟
No comments:
Post a Comment