2013-01-01

آن قدیمها یادش به خیر



بچه که بودیم این همه گلفروشی نبود. مرحوم اورقیه آنایم می گفت :« گل می خواهی ؟ برو به صحرا و هر چقدر دلت می خواهد بچین.» اما دل من گل صحرائی نمی خواست. من عاشق شمعدانی های مؤمنه خانم بودم که گلهای سفید داشت. بهار که می شد شمعدانی ها را از زیرزمین بیرون می آورد و در باغچه حیاط می کاشت.تابستان که همراه مادر برای مجلس روضه خوانی به خانه شان می رفتم ، دهانم از دیدن آن همه گل سفید باز می ماند.کافی بود که یک شاخه کوچک بچینم و داخل گلدان کوچک بکارم اما مادرم اجازه نمی داد و می گفت:« باید از خودش اجازه بگیری وگرنه  حرام مال بوی آتماز – مال حرام قد نمی کشد.» مؤمنه خانم را می گوئی می گفت :« اگر به هر کسی شاخه ای گل بدهم که گلی برایم نمی ماند.» شمعدانی های حاجیه خانم  سرخ خوش رنگ بود. او شمعدانی هایش  را داخل ظروف خالی حلبی روغن کاشته و دور حوض کوچک مستطیل  خانه شان چیده بود. اما دستش درد نکند که دست و دلبازتر از مؤمنه خانم بود. یک شاخه کوچک شمعدانی که یک کمی قدبلند تر از چوب کبریت بود به من داد. مادر دوست جانم هم گلدانهای کوچک و بزرگ بگونیا که ما به آن عروس می گوئیم پرورش می داد. او هم یک گلدان کوچک عروس به من هدیه داد.  روزی از روزها بیمار شدم و مؤمنه خانم به بهانه عیادت از من به خانه مان آمد و یک گلدان کوچک شمعدانی سفید برایم آورد. آخ که چقدر کیف کردم. بعد از رفتن او دوست جان گفت :« ای کاش من هم بیمار شوم و مؤمنه خانم برای من هم شمعدانی سفید بیاورد.» اما مادرم به ما اطمینان داد که این شمعدانی های کوچک در عرض دو سه سال باغچه را پر خواهند کرد. آن وقت می توانید به دوستانتان نیزهدیه بدهید. 
بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی دوست جان به دیدنم آمد و با خوشحالی دو شاخه جوانه گل گندمی و چهار شاخه برگ بیدی که ما آشار داشار می گفتیم آورد و گفت : « جائی که مهمان بودیم حیاط پر از این گلدانها بود. خانم میزبان دید که خیلی نگاهشان می کنم از هر کدام چند شاخه چید و به من داد .گفت که کافی است داخل گلدان کوچک بکارم و مرتب به آب و آفتابشان برسم. زود رشد می کنند و بزرگ می شوند. من هم به هر یک از دوستان شاخه ای دادم و اینها برایم باقی ماند که آوردم با هم تقسیم کنیم.»
آن روز من و دوست جان بسیار خوشحال بودیم. چون هر دومان ،  پنج گلدان کوچک داشتیم که متعلق به خودمان بود. تابستان قشنگمان با پرورش گلدانها سپری شد.
امروز که شاخه های آشارداشار را داخل آب دیدم یاد دوست جان افتادم. کاش می دانست که چقدر دلم برایش تنگ شده.

No comments: