عاشورا بود و من و
هاله و گل صنم ، داشتیم در مورد خاطرات
گذشته صحبت می کردیم. آداب و رسوم و مراسم مذهبی ولایتی که بیشترین سالهای عمرمان
را در آنجا گذرانده بودیم. ذکر خیری بود از صبحانه عاشورای عنبرشاهی ها ، خورش
هویج زن قصاب ، شعله زرد زهرا خانم ، حلوای آرد مادر حکیمه ، آش کشک کوره پزها ،
آش امام که به آن امام آشی می گفتند. آش امام نذری تبریز نبود. مردم ولایتی شب
عاشورا در خانه ای که نذری پخته می شد ، دیگ بزرگ آش را بار می گذاشتند و هر کسی
هر چه می توانست یا می خواست می آورد و داخل آش می ریخت. مواد آش گوشت مرغ و
گوسفند و انواع حبوبات از قبیل نخود و گندم و بلغور و غیره بود. آش تا صبح می
جوشید و جوانان عزادار مواظب پخت و پزش بودند و صبح خانواده ها ظرف در دست به آن
خانه می رفتند و آش امام و همراه آن یک پیاله شیره انگور یا همان دوشاب خودمان می
گرفتند و سر سفره شان برده و نوش جان می کردند. همین طوری از این در و آن در می
گفتیم که پینار زنگ زد و گفت:« ناهار نخورید که برایتان عاشورا می آورم. »
با تعجب پرسیدم:«
یعنی چه ! امروز عاشوراست ! چه می آوری؟»
گفت :« سر به سرم
نگذار جانم . عاشورا می آورم دیگر.»
سخن کوتاه کردم و
گفتم که منتظرش هستیم. بالاخره پینار با قابلمه ای در دست وارد شد و گفت :« تا سرد
نشده بخوریم.»
با کنجکاوی پرسیدیم
:« چه پخته ای ؟ باید خیلی خوشمزه شده باشد.»
لبخندی زد و گفت :«
روز عاشورا شوخی تان گرفته؟ گفتم که عاشورا پخته ام.»
سفره مان آماده بود و
پینار درب قابلمه را باز کرد. داخل قابلمه آشی بود که با گندم و بلغور و نخود پخته
شده بود. داخل این آش پر از میوه های خرد شده
مانند انجیر و قیسی و گلابی و ... و خلال بادام بود. شکر هم به اندازه کافی
ریخته و مثل شعله زرد شیرین شده بود. گفت :« ما به آشی که در این روز مبارک می
پزیم ، عاشورا می گوییم. »
سپس تعریف کرد که
پیامبر اسلام و خلفای راشدین و دوازده امام برایشان محترم و مقدس هستند و در روز عاشورا آش
عاشورا می پزند و دعا و قرآن می خوانند و الهیات گوش می کنند.