2012-12-20

شب یلدا ، حافظ و پدرم



شب یلدا بود و حافظ شیرازی و ظرف آب و سوزن مادربزرگ و دستان مادر که برایمان انار دانه می کرد. پدر چشمانش را بست و این چنین زمزمه کرد:
ای حافظ شیرازی
بر ما نظر اندازی
ما طالب یک رازیم
تو کاشف هر رازی
تو را به جان نبات خانم شیرازی
بر ما نظر اندازی
آن گاه صفحه را باز کرد و برایمان خواند
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید
حضور مجلس انس است و دوستان جمعند
وان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او چو مرده به فتوای من نماز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
به جان دوست که غم پرده شما ندرد
گر اعتماد به الطاف کارساز کنید
نخست موعظه پیر می فروش این است
که از معاشر ناجنس احتراز کنید
و گر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
*
چقدر دلم تنگ شده برای دستهای مادر که انار دانه می کرد ، پدر و کتاب حافظ زوار دررفته اش ، مادربزرگ و سوزن و کاسه آبش و قاه قاه خنده هایش وقتی که سوزن ها به هم نزدیک می شدند.

No comments: