می گویند شبی از
شبها دزد از دیوار خانه ملانصرالدین بالا می رود. هر چه منتطر می ماند ، چراغ اتاق
خاموش نمی شود و چون نمی تواند وارد منزل شده و چیزی بدزدد ، ناچار آفتابه را که
جلوی در مستراح بوده دزدیده و با خود می برد. اول صبح که ملا بیدار می شود و
آفتابه را نمی یابد ، پریشان می شود. زنش می گوید :« دعا کن که چیز با ارزشی نبرده
. آفتابه که قیمتی ندارد همین امروز یکی دیگر می خریم.»
ملا در جواب می گوید:« سالهاست که این آفتابه را داریم . به
دسته و حجم و سطحش عادت کرده بودم. فوت و فن اش را می دانستم . تا یکی دیگر بخرم و
به آن عادت کنم عمرم کفاف نمی دهد.»
No comments:
Post a Comment