2011-12-19

به بهانه ی مولانا و به یاد عزیزانم

شعر اندک اندک خاطرات هشت سال جنگ ایران و عراق ، اضطراب و ترس ، آژیر حمله ، پناه بردن به زیر زمین خاکی و پناهگاههای این طرف و آن طرف کوچه و خیابان و سرانجام خبر بازگشت و آزادی اسرای هشت سال جنگ تحمیلی را به یادم می آورد. روزی که نامزد پروانه ، پس از سالها اسارت به خانه بازگشت. واقعا جای شادی بود آن ایام دیدارمجدد خانواده ها و این شعر و ترانه ی زیبا که نقش آزادی و وصال را در دلها ثبت کرد. برادر کوچکه که با این ترانه سرمست می شد. مگر می شود که با شنیدن دوباره اش چهره ی خندانش را فراموش کنم. مگر داغ رفتنش فراموش می شود. گوئی که هست و صدایش در گوشم نجوا می کند. چه مهربان بودی برادرکم و چه شتابان رفتی و بعد از تو حالی نیست برای شب یلدائی که برای تکمیل سفره اش وسواس داشتی. هنوز نتوانستم بگویم روحت شاد. نبودم که در خاک سیاه خفتنت را به چشم ببینم . اما روزی همدیگر ار ملاقات خواهیم کرد بی هیچ مرزی و گذرنامه ای و فلانیی که بخواهد اجازه نامه ای برای گذر صادر کند. آن روز قانونگذارسرافکنده خواهد شد از این همه حق کشی. و من و تو با هم زمزمه خواهیم کرد این بشکنم آن بشکنم تا روسیاهی به ذغال بماند.
*
اندک اندک جمع مستان می رسند
اندک اندک می پرستان می رسند
دلنوازان نازنازان در رهند
گلعذاران از گلستان می رسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می رسند
سر خمش کردم که آمد خالق ، ای
تک بتان با آب دستان می رسند
جمله دامن های پر زر همچو کان
از برای تنگدستان می رسند
لاغران خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می رسند
جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می رسند
خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه های نو ز مستان می رسند
اصلشان لطف است و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می رسند
*
این بشکنم ، آن بشکنم
باز آمدم ، باز آمدم ، تاقفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را ، چنگال و دندان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل ، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، من چرخ گردان بشکنم
خوان کرم گسترده ای ، مهمان خویشم خوانده ای
گوشم چرا ، مالی اگر ، من گوشه ی نان بشکنم
چون من خراب و مست را ، در خانه ی خود ره دهی
پس می ندانی این قدر ، این بشکنم ، آن بشکنم
گر پاسبتان گوید که هی ، دردم بریزم خون وی
دربان اگر دستم کشد ، من دست دربان بشکنم
نه نه ، منم سرخوان تو ، سرخیل مهمانان تو
جامی دو پر می می کنم ، تا شرم مهمان بشکنم
ای آنکه اندر جان من ، تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ، ترسم که فرمان بشکنم
گر شمس تبریزی مرا ، گوید که هی آهسته شو
گویم که من دیوانه ام ، این بشکنم ، آن بشکنم
*

No comments: