2011-11-21

ما و عطیه خانم

هاله:« طفلک رقیه ، می گویند پسر جوان نوزده ساله اش سکته کرده و درگذشته.»

من:« خدا صبرش بده. چند سال پیش هم شوهرش سکته کرد و درگذشت. خدا رحمتش کند.»

عطیه خانم:« از مکافات عمل غافل نشو.»

صالیحا:« یعنی چه؟»

عطیه خانم:« چی چی رو بعنی چه ؟ نشنیدی یا اینکه یادت رفته پشت سر فلانی چه حرفها که نزد؟»

صالیحا :« نه خیر ، نه شنیدم و نه یادم هست. همه اش رو تو تعریف می کردی.»

گل صنم:« یک صلوات بفرستید لعنت خدا بر شیطان.»

هاله :« هفته ی گذشته پیش آبجی بزرگ بودم. طفلک سنگ کلیه خیلی اذیتش کرد. حالا حالش خوبه .»

صالیحا :« خدا را شکر.»

مهربان:« بنده ی خوب خداست. جناب الله داشت امتحانش می کرد.»

عطیه خانم:« چوب خدا صدا ندارد. داشت مکافات عملش را می کشید که گناهکار از دنیا نرود.»

گل صنم :« طفلک آبجی بزرگت خیلی مصیبت می کشه. پارسال هم گواترشو عمل کرد. دو سال پیش هم بیمار شده بود.»

من: « سینین اولدو آتمیش ، یورقان دوشک ده یاتمیش ( سنت که به شصت رسید توی رختخواب می خوابی.) »

هاله :« بله ، آن قدیمها آبجی بزرگم خیلی زبر و زرنگ و پرکاربود. مثل مرسدس بنز نو. اما هر چیزی و هر کسی عمر مفیدی داره. شصت سالش بیشتره.»

عطیه خانم:« چوب خدا صدا ندارد.»

صالیحا :« ای که چوب خدا بخورد بر آن فرق سرت.»

گل صنم و مهربان همصدا :« یک صلوات بفرستید.»

صالیحا :« نه خیر صلوات نمی فرستم. بنده خدا اؤز گؤزونده تیری گؤرمور خالقین گؤزونده قیلی سئچیر ( چشم خودش تیر را نمی بیند و در چشم دیگران دنبال تار مو می گردد.) عزیز جان آینه را بردار و خودت را نگاه کن.»

هاله با لبخندی معنی دار:« دیر شد الان هوا تاریک می شود. برویم.»

عطیه خانم :« کجا هنوز نیم ساعتی نیست که دور هم جمع شده ایم. دلم گرفته یک ساعتی بشینید.»

صالیحا با صدائی آمیخته به آزرده دلی و خشم :« چوب خدا صدا ندارد.»

همگی بلند شدیم و به طرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادیم.

هاله:« بی رحم نبودن ، بد زبان نبودن ، نان از عرق جبین خوردن ، نعمتی الهی است. خدایا از این نعمتها به عطیه خانم و امثالش نیز عطا بفرما.»

من و صالیحا و گل صنم و مهربان :« الهی آمین.»

مهربان رو به گل صنم:« اگر یک بار دیگر عطیه خانم را به محفلمان دعوت کنی ، نفرینت می کنم که ایلاهی دیلیوی ائششک آری سی ساشسین / الهی که زبانت را خرزنبور نیش بزند.»

No comments: