2011-11-29

به یاد حمید مصدق

درس تمام شد و من و دوست جان ، سراپا غرور و شادی آماده رفتن به روستا شدیم. حالا دیگر هر کدام برای خودمان کسی بودیم. آبجی دوست جان که دانشجوی پزشکی بود ، با دیدن غرور و شادی ما ریشخندی می زد و می گفت :« خوبه که قره معلم هستید. اگر مثل من دکتر می شدید چه می کردید؟ »

دوست جان می گفت:« اه .. اه ... اه ... دکتری دیگر چه شغلی است؟ با هزار مریض و کور و کچل و چلاق سر و کله زدن که نشد شغل . ما به مدرسه می رویم و پشت میز می نشینیم و درس می دهیم و از در و دیوار احترام و عزت بر سرمان می بارد.»

می گفتم :« راست می گویی . تازه وقتی بیمار می میرد. دکتر غصه می خورد از شکستی که خورده. اما معلم شکست نمی خورد. بچه امسال مردود شد سال دیگر در همان کلاس درس می خواند و پایه اش قوی می شود و به کلاس بالاتر می رود.»

آبجی دوست جان در جوابمان می گفت:« دهان گربه به گوشت نمی رسد می گوید پیف پیف بو می دهد. معلم نان و پنیر خور است و دکتر چلو پلو خور. همین طور از سوز دلتان هر چه می خواهد بگوئید. به جای این که سر به سر من بگذارید بروید باشماقچی بازار تا بلکه برای رفتن به روستا گالش پیدا کنید که پاهایتان گلی نشود.»

یادش به خیر چقدر به آبجی دوست جان متلک می گفتیم ، چقدر سربه سرش می گذاشتیم و او می گفت :« من خانم دکتر آینده هستم اما شما چی بیچاره ها . تا دلتان بسوزد.»

تابستان را با هیجان و بی تابی به پایان رساندیم و مهرماه هر کدام روانه روستائی شدیم. روز اول شوکه شدیم. چون از برق و آب آبیاری و حمام و آسفالت خبری نبود. آن وقت بود که قیافه آبجی دوست جان در نظرمان مجسم شد. تازه معنی خنده ها و نیشخندهایش را فهمیدیم. اتاق کاهگلی که تیرهای چوبی سقفش نمایان بود. برای تهیه آب هم باید لب رودخانه می رفتیم. فقط در خانه کدخدا و دو خانه دیگر شیر آب وجود داشت که در هر سه خانه شبانه روز برای بردن آب باز بود.

روز اول به سختی گذشت. غروب دلتنگ شروع شد. ساعتی نگذشته بود که زن جوان زیبائی در اتاق را با مشت کوبید و وارد شد. او گردسوزی در دست داشت . آن را روشن کرد و روی طاقچه گذاشت. خودش را معرفی کرد. او « خانم زر» عروس بزرگ صاحبخانه بود. زنی که دوستم شد و جای خالی دوست جان را در روستا گرفت.

یک هفته گذشت و پنج شنبه که به خانه مان برگشتیم ، پدرم ضبط صوت نویی به من هدیه داد. ضبط صوت برقی و باطری بود. عصر دوست جان هم به دیدنم آمد. او هم از ده رسیده بود. گفت :« دختر می دانی راسته کوچه چه خبر است؟ دست فروشها دارند نوار کاست می فروشند. مثل اینکه می ترسند کمیته بگیرد و سرمایه شان محو شود . خیلی ارزان می فروشند. پاشو برویم چند تایی بخریم. »

با هم به اول راسته کوچه رفتیم. دست فروشها سر و صدا راه انداخته و اجناسشان را تبلیغ می کردند.

گل بئله مالا قویما قالا ، یوبانما ایندی قورتولار. / بیا برای خرید این جنس و نگذار بماند. دیر نکن که تمام می شود.

جلو رفتیم . جوان تا چشمش به مشتری افتاد شروع کرد :« ببین این یعقوب ظروفچی است. چه می خواند محشر است آی اوشاقلار ال اله / آی اوشاقلار ال اله / ال اله وئرین گئدک آرزو گیله / آی بچه دست به دست هم / آی بچه ها دست به دست هم / دست به دست هم بدهید برویم خانه آرزو و اینا

کاست را برداشتیم . هنوز مشورتمان تمام نشده بود که کاستی دیگر باز کرد و گفت:« ببینید این داریوش است. الهی که قربان صدایش بشوم ببینید چه می گوید بوی گندم مال من / هر چی که دارم مال تو / یه وجب خاک مال من / حال کجاشو شنیدید این طرفش محشره می گه برادر جان نمی دونی چه دلتنگم / برادر جان نمی دونی چه غمگینم/ آی طفلکی الهی مادرش براش بمیره حتما برادرشو از دست داده. ببرید گوش کنید.»

دوست جان گفت:« یک کاست شاد بده این ها دل آدم رو می گیره.»

مرد فوری کاستی را داخل ضبط صوتش گذاشت و گفت:« ببینید چه شاد می خواند پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت/ برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت / حتما تا حالا زیارت رفتید دیگر این ترانه مخصوص زیارت مشهد هست. توی اتوبوس گوش می کردیم. این یکی را هم گوش کنید ببینید مرده چقدر با سوز دل می خونه سپیده دم اومد و وقت رفتن / حرفی نداریم ما برای گفتن »

دلم می خواست هر چهار کاست را بگیرم که باز صدای اعتراض دوست جان بلند شد :« نه خیر نمی خواهم اینها هیچ کدام شاد نیستند. »

طفلک فروشنده تلاش می کرد چیزی بفروشد و دوست جان زیر پایش سنگ می انداخت . بالاخره کاستی برداشت و گفت :« ببینیند این افغانیه چقدر شاد می خونه سکینه مست و من مست سکینه / عرق چین سر لخت سکینه/ به قربان در دروازه می شم / صدایت بشنوم استاده می شم.»

دوست جان با شنیدن این ترانه رضایت داد و فروشنده هشت تا نوار کاست به قیمت مناسب به ما فروخت و به خانه برگشتیم. تعطیل آخر هفته تمام شد و نوارکاستها و ضبط صوت و باتری ها را داخل ساک گذاشته به روستا برگشتیم. شب غمگین از غم غربت بعد از شام مختصری خوابیدیم . عصر روز بعد خانم زر با بشقابی حلوا به اتاقم آمد. چائی دم کردم که با هم بخوریم حین صحبت نوار کاستها را هم امتحان کردم نوار افغانی را باز کردم یک طرف نوار

سکینه مست و من مست سکینه / عرق چین سر لخت سکینه / خودم مست سکینه / سرم مست سکینه

یاران و برادران مرا یاد کنید / یا مولا دلتم تنگ آمده / شیشه دلم ای خدا زیر سنگ آمده/ تابوت مرا ز چوب شمشاد کنید/ یا مولا دلم تنگ آمده /

من آمده ام تو را ببینم بروم / جام می دادم چرا بشکستی یار/ به تو گل دادم چرا نگرفتی یار / تخم گل دادم چرا نکشتی یار / یا که برویم می خوریم / شراب ملک ری خوریم / حالا نخوریم کی خوریم

ترانه به اینجا که رسید خانم زر با لهجه قشنگش گفت : « واخسئی! چه پر رو دختره جامشو شکسته ، گلشو هم نگرفته ، طرف داره می گه بیا برویم می خوریم. مگر زن هم می می خورد؟»

یادش به خیر چقدر خندیدیم. خواننده می خواند و صدای خنده بی مزه ما بلند بلند می شد. تا لحظه ای که خواند: « وای باران باران/ شیشه ی پنجره را باران شست / از دل من اما »

ساکت شده به ترانه گوش کردیم. چقدر خوشمان آمد بدون این که بدانیم شاعر این ترانه کیست. آن قدر گوش کرده بودیم که ازبرمان شده بود.

کلمه به کلمه این شعر خاطرات خوش دوستان عزیزی را به یادم می آورد که تنها در آلبوم عکس ها و دفتر یادداشتها و در گوشه ای از دلم جای دارند. مرا به یاد ایامی می اندازد که باران به شیشه اتاقم می خورد و من غرق در عالم رویاها همراه با خواننده شعر را زمزمه می کردم. به یاد دوست جان می افتادم که سالهای سال نزدیکترین دوستم بود بازی بئش داش ، آرادا ووردو ، آنا منی قوردا وئرمه ، دستمال سالدی ، کش ، آیاق جیزیغی . یادش به خیر. فکر می کردم فراموشم کرده اما اخیرا پیامی برایم فرستاده که دلم برایت تنگ شده به شدت . به خودم قول داده ام هر وقت که بیائی در هر سنی که باشیم یک دور آرادا ووردو بازی کنیم. خانم زر که در قصه هایم جای خود را دارد و آبجی دوست جان که دکتر شد و دیگر ندیدمش مثل همه دوستان قدیمی .

امروز به یاد دوست جان ، خانم زر و خاطرات خوش و ناخوش زندگی و به یاد حمید مصدق شعر را دوباره می خوانم .

قسمتهائی از قصیده ی  آبی خاکستری سیاه

وای باران باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

چه کسی

من چه می دانستم هیبت باد زمستانی است

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها زآهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

*

و چه رویاهائی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمت ها

که به آسانی یک رشته گذشت

*

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

خواب رویای فراموشی هاست

خواب را دریابیم

که در آن دولت خاموشی هاست

من شکوفائی گلهای امیدم را در رویاها می بینم

و ندایی که به من می گوید

گرچه شب تاریک است

دل قوی دار

اندکی صبر

سحر نزدیک است
*

No comments: