2011-06-19

گدا

روزی دلتنگ کننده بود. ابرهای سرگردان با وزش نامرتب باد به این سوی و آن سوی می رفتند. لحظاتی باران می بارید و باد قطرات سر در گم باران را به این طرف و آن طرف پرتاب می کرد. از پشت پنجره به تماشای قطراتی ایستاده بودم که زورشان به باد نالوطی نمی رسید و بالاجبار به سازش می رقصیدند. آنها دلشان می خواست مستقیم ببارند و بر روی چمنها و گلها بریزند و شبنمی گشته بر روی گل رز سرخ باغچه بنشینند. اما گرفتار باد ، پراکنده شده ، به چپ و راست متمایل می شدند. داشتم با خودم فکر می کردم ، نالوطی نالوطی است. فرقی نمی کند باد باشد یا جانوری در کمین و یا بنی آدمی نا لوطی تر از روباه. سخت است کنار آمدن با نالوطی، که تلفن به صدا درآمد. گل صنم بود. برای رفتن به دکتر همراه لازم داشت. گفت که اگر با او نروم حوصله تکان خوردن از خانه را ندارد و چند روز قبل ، از دکتر وقت گرفته و نرود نوبت اش می سوزد و مجبور می شود دوباره وقت بگیرد. با او دم در مطب قرار گذاشتم. چترم را برداشته از خانه بیرون آمدم. خدا را شکر که تا اتوبوس راه چندانی نداشتم وگرنه باد لجباز هوس شکستن چترم را داشت. اصلا در آن حال و هوا چتر لازم نبود . چون باران به ساز باد می رقصید و بر سر و صورت آدمی می کوبید. در این اوضاع ، این سیاه سوخته نیم متری به دردم نمی خورد. بستم و به راه افتادم. خوب است در هوایی چنین کسل کننده قطرات خنک باران صورت آدمی را بشوید. بالاخره دم در مطب رسیدم و با هم پیش پزشک رفتیم. بعد به طرف داروخانه به راه افتادیم. چند قدمی به داروخانه مانده ، دختری بسیار جوان را دیدیم که توجه رهگذران را به خود جلب کرده بود. روی زمین نشسته بود. با لباس سیاهی به تن و روسری سیاهی بر سر و لیوان یک بار مصرفی در دست راستش ، از رهگذران تمنای پول و بخشش می کرد. در این ولایت نیز گدا کم نیست. اما دیدن این گدا با این سن و سال موجب تعجب بود. نه تنها ما که اکثر رهگذران با تعجب و افسوس نگاهش می کردند. مردی درشت اندام سوار بر صندلی چرخ دار الکتریکی ( از همانها که فرمان و ترمز و ... دارد ) از کنار دخترک گذشت. دختر لیوانش را جلو او گرفت و خواهش کرد. مرد با صدائی بلند گفت : « می بینی فلج هستم اما باز دارم سر کار می روم. حیف جوانی ات نیست؟ می خواهی یک عمر همین جا بنشینی و گدایی کنی؟ برو کار کن تا از زندگی لذت ببری. » دختر جوابی نداد . پیرزنی که چشم به او دوخته بود ، نزدیک شد و گفت:« یعنی چه ؟ عقلت درست کار می کند؟ من سن و سال تو بودم هر روز صبح تا محل کار دو کیلومتر پیاده راه می رفتم. برو کار کن. بیا خانه من کمکم کن دستمزد بدهم.» دختر باز جوابی نداد. پیرزن سری به تاسف تکان داد و گذشت. گل صنم گفت :« حیف پاهات نیست ؟ روی اسفالت نشسته ای . فردا پس فردا فلج می شی رماتیسم و هزار درد بی درمان می گیری. بلند شو دختر.» دختر دهان باز کرد و گفت :« چه کنم دارم نان درمی اورم.» گل صنم اول به فارسی گفت ای خاک توی سرت با این نان درآوردن.» بعد به آلمانی گفت:« برای نان درآوردن خیلی امکانات هست. برو اداره کار، برو کلاس های کارآموزی . کار یاد بگیر. تو که نمی خواهی تا آخرعمرت همین جا بنشینی. کسی نمی گیردت دختر ترشیده می شی ها.آخه پسر بیچاره دختر گدا رو می خواد برای چی.» وای خدایا امان از دست این گل صنم و این حرفهایش. دستش را گرفتم و به طرف داروخانه کشیدم. قیافه دختر با شنیدن این حرفهای گل صنم تماشائی بود.
دلم گرفت. در این سن و سال به دنبال گدائی رفتن دیوانگی محض است. یا بی خیالی و بی مسئولیتی. بنشینی و منتظر باشی یکی پنجاه یا ده سنتی داخل پیاله ات بیاندازد تا برای ناهار چیزی بخری و بخوری.
کارمان تمام شد و به ایستگاه اتوبوس رفتیم و روی نیمکت نشستیم. مردی مسن نایلون آلدی در دست از دورنمایان شد. کار هر روز او گشتن ظروف زباله کنار ایستگاهها و گردشگاههاست. او ظروف خالی نوشابه و آب و کولا و آبجو و ... را جمع می کند و به آلدی می برد و پولش را می گیرد. از او می پرسم : « کار و بار چطور است؟» می خندد و می گوید :« خدا را شکر خوب است. خدا این پنا ها را خلق کرد تا من بتوانم نان شبم را دربیاورم. بیشتر پناها و مست ها می نوشند و شیشه هایشان را این دور و بر پرت می کنند. می گردم و آنهائی را که سالم مانده اند جمع می کنم. خوب بهتر از بیکاری و بی پولی است. قاقا اولمویان یئرده ایده ده قاقادی / جائی که قاقالی نیست سنجد هم قاقالی است. » می پرسم:« چقدر درآمد داری ؟ به این همه زحمت می ارزد؟ هر وقت این طرفها می آییم تو را سرگرم جمع آوری شیشه می بینیم.» می گوید :« تا به حال این نایلون آلدی ام را خالی دیده ای؟» فکرمی کنم . راست می گوید. همیشه نایلون آلدی اش پر از شیشه و ظروف خالی است. نایلون پرش را به آلدی یا نتو یا پنی می برد و خالی می کند و دوباره برمی گردد و مشغول می شود.برای هر شیشه از بیست و پنج سنت گرفته تا هشت و دوازده سنت پول می گیرد. گل صنم می گوید :« کاش آن دختر بیاید و تلاش این پیرمرد را ببیند. ببین چه کار خوبی می کند. از داخل ظروف زباله و از بین اشغالها پول جمع می کند.
و من به دخترک دستفروش مترو ، به شاگرد گرمابه محله مان ، به دختر رخت شوی محله مان و به دخترک قالی باف ده بغل دستی میاندیشم
.

1 comment:

sherry said...

بعد از مدت های بسیار طولانی باز هم سلام به شهربانو خانم
امیدوارم حالت خوب باشه خانم. تمام پست های این صفحه ات رو خوندم و از نوشته هات لذت بردم. گرچه همیشه تووی نوشته هات آن غمی در زندگی ما زنان شرقی و مهاجرین ایرانی هست لمس میشه. چه می دونم بهتر است از غم نگم. امیدوارم خرم باشی و سلامت و همیشه بلاگت به راه باشه نازنین بانو