2011-05-24

خرمشهر

دایی حکیمه ساکن شهر اهواز بود. او نوروز هر سال همراه خانواده اش به اهواز سفر می کرد و بعد از عید برای مان از سفرش و از زیبائی های اهواز و آبادان و خرمشهر می گفت. از آب و هوای خوش بهاری ، از لب رود کارون ، از گردش و تفریح جنوب می گفت و می گفت و دهانمان آب می افتاد. اعظم دلش می خواست یک بار هم که شده به جنوب سفر کند و این شهرهای افسانه ای را از نزدیک ببیند. اما خانواده اش اهل سیر و سفر نبودند. آنها با هر تعطیلی به آبادی شان می رفتند و دیدار مجدد پدربزرگ ها و مادربزرگ هایشان برایشان لذت بخش تراز سیر و سفر بود . اما او خودش قسم می خورد با هر پسری که نامزد شود از او خواهد خواست که ماه عسل به اهواز و آبادان و خرمشهر برود. برای من جنوب راهی بس طولانی بود. پسرعموی مهرناز افسر نیروی هوایی بود. آنها هر دو سال یک بار به شهرهای مختلف ایران منتقل می شدند. او می گفت که پسرعمویش اکنون ساکن دزفول است و آنها را نیز دعوت کرده است. پسرعمو و زنش بارها از دزفول و زیبائی هایش تعریف کرده اند. بعد هم توجه خیلی ها به جنوب جلب شد. بهر که از راه می رسید ، نامزدها خرمشهر و آبادان را برای ماه عسل انتخاب می کردند.وقتی که برمی گشتند سوغاتی شان چند قطعه عکس سیاه و سفید بود که برای ما تماشای چند دقیقه ای می رسید.
جنگ که شد ، خرمشهر خونین شهر شد. مردمش یا اسیر شدند یا شهید و یا آواره شهرهای دیگر. میهمان نوازان شاد و خوشروی سابق ، میمهانان غمگین و دلخون شهرها شدند. زمان چه نیک و چه بد سپری شد . جنگ تمام شد و آخر سر نیز برادر صدام یزید کافر دستگیرو اعدام شد.
دلم می خواهد اکنون خرمشهر را آباد و سیز و خرم ببینم
.

No comments: