2010-10-23

پیرزن

چند کوچه آن طرف تر ، نزدیکی خانه مان پیرزنی زندگی می کند. او حدود پنج سالی است که هشتاد و دو سال دارد و به قول خودش کم کم دارد پیر می شود. هر وقت که می بینمش یاد گوذرچی محله قدیمی مان در راسته کوچه می افتم. گوذرچی پیرمردی بود که چماق بلند و قهوه ای رنگی بدست می گرفت و شب تا صبح در گوچه پس کوچه های خلوت شهر کشیک می داد. روزی درگذشت و مرحوم جایش را به پاسبان های کلانتری داد. اما یاد و خاطره اش در ذهن مان برای همیشه ماند. او حساسیت عجیبی نسبت به زباله ها دارد. مثل مامور مخفی پشت پنجره اش می ایستد و بیرون را تماشا می کند. از خانه که بیرون می روی احساس می کنی یک جفت چشم پشت پنجره خانه روبرو کار گذاشته اند. هر دو سه روز یک بار که زباله ها را بیرون می برم ، سر و کله اش پیدا می شود. با دقت نایلون را نگاه می کند و می پرسد :« داخل زباله هایت شیشه خالی و کاغذ و روزنامه که نداری؟» جواب می دهم :« نه جدایشان کرده ام.» لبخند رضایت بر لبهای رنگ پریده اش می نشیند و می گوید :« آه خیلی خوب یاد گرفته ای خیلی ها این حرفها سرشان نمی شود.» می گویم :« خوب خیلی ها گناهی هم ندارند. اینجا فقط یک ظرف زباله هست و ما همه آشغالهایمان را اینجا می ریزیم.» می گود :« خوب من که به همه جای ظرف های زباله را نشان داده ام. چرا بجز شما و یکی دو نفر دیگر ، هیچ کسی به خودش زحمت نمی دهد ؟ این که درست نیست. کاغذها و شیشه های خالی باید در ظرف زباله مخصوص ریخته شوند تا بازیابی شان امکان پذیر باشد. می بینید ما که نبودیم دنیا بکر و دست نخورده بود. ما که وارد این دنیا شدیم همه چیز را به هم ریختیم. دنیا را کثیف می کنیم و به فکر جبران خرابکاری هایمان نیستیم.» به سخنانش ادامه می دهد گله می کند. از دستها و پاهایش شکوه می کند که دیگر به فرمانش نیستند. از هفت بچه اش حرف می زند که هر کدام سرگرم کار و زندگی خودشان هستند و هر شب یکی از نوه هایش پیش او می آیند ونمی گذارند شب تنها بخوابد. در مورد دختر و پسر و نوه هایش خیلی می گوید. این کار روزانه اش است. من و بقیه همسایه ها گاهی می ایستیم و به حرفهایش گوش می کنیم. بعضی وقتها هم عذرخواهی می کنیم که دیرمان شده و باید به اتوبوس برسیم. تا حدودی اسم بچه ها و نوه هایش را یاد گرفته ایم.
از هفته پیش متوجه شدیم که چشمان جستجوگر و کاوشگرش با اضطراب و غمگین نظاره گرمان است. پرسیدم :« چی شده حال شما چند روزی است که طبیعی نیست.» با تاسف فراوان گفت :« دارم کوچ می کنم.» پرسیدم :« خیر باشد کجا؟ » آهسته گفت :« به خانه سالمندان.» یکه خوردم . باورم نشد. چشم در چشمانش دوختم. خودش ادامه داد :« دیگر راستی راستی پیر شدم.نمی توانم خودم به تنهائی کارهایم را انجام دهم. بچه هایم دنبال نان می دوند. نوه هایم هم بزرگ شده اند. یکی دارد ازدواج می کند. ان دیگری آماده سفر به برلین است. همین طوری یکی یکی دارند می روند. من هم شبها نمی توانم تنها بخوابم. می روم خانه سالمندان. یک اتاق بزرگ دونفری داده اند. شاید با هم اتاقی ام دوست شوم و حوصله مرا داشته باشد.»
امروز که برای بردن زباله ها بیرون رفتم ، آنیتا را دیدم. داشت با نایلون زباله از روبرو آمد. هر دو بعد از سلام و احوالپرسی چشم به پنجره خانه پیرزن دوختیم. از یک جفت چشم کنجکاو خبری نبود. کارگرها داشتند خانه را رنگ می زدند تا مستاجری جدید بیاید. آنیتا گفت :« دیشب خوشحال بودم که پیرزن رفت و از کنترل هایش راحت شدم. اما حالا دلم برای چشمان کنجکاوش برای پرحرفی هایش تنگ شده.» زباله ها را در ظرف آشغال ریختیم و با هم به طرف ظرف کاغذپاره ها رفتیم. به قول آنیتا چند سالی است که به تعلیمات پیرزن عادت کرده ایم حیف است با رفتنش فراموش کنیم
.

No comments: