2010-07-18

پسرک شیطون بلا

شیطون بلا پسرک بازیگوش و پر جنب و جوش دبستانی است. چند روز پیش مژده داد که شاگرد ممتاز شده است و من باید به قول خودم عمل کنم و جایزه دلخواهش را برایش تهیه کرده بفرستم. بعد از تبریک و اظهار خوشحالی پرسیدم :« شاگرد اول شدی ؟»
با یک کمی شرح حال و تعبیر و تفسیر گفت :« اول اول که نه! یک کمی به اول مانده .»
گفتم :« خوبه پس شاگرد دوم شدی؟»
باز گفت :« شاگرد دوم دوم که نه یک کمی به دوم مانده.»
گفتم:« یعنی می خواهی بگویی که شاگرد سوم شدی؟ خوب شاگرد سوم شدن هم خوبه.»
گفت :« شاگرد سوم سوم که نه یک کمی نزدیک به شاگرد سوم. یک نمره هم کمتر از شاگرد سوم. »
گفتم :« خوب شاگرد چهارم شدن هم خوبه . پس خوب تلاش کردی و نمره هایت هم خوبه . آفرین.»
خیلی خوشحال شد و گفت :« می دونی. شما اولین نفری هستی که بدون نق زدن تبریک گفتی.»
گفتم :« مگر بابا و مامانت کارنامه تو که دیدند چی گفتند؟»
گفت :« بابام به مامانم نق زد که اگه خوب به درس و مشق بچه می رسیدی شاگرد اول می شد.کارت شده همه اش با آبجی جونت به خرید و مهمانی رفتن و پشت تلفن حرف زدن. مامانم هم دعوام کرد که علی یارین جا دی ( علی نصف تویه) ببین چه نمره هایی می آره؟. حالا نوبت تویه که جایزه ام رو بخزی .»
گفتم :« باببا و مامانت به فکرت هستند دوستت دارند و دلشان می خواهد خیلی خوب درس بخوانی و آینده خوشی داشته باشی. حالا بگو ببینم جایزه چی می خواهی ؟»
گفت :« میمون خندان»
با تعجب گفتم :« پسر جان میمون خندان دیگر چیست؟»
قاه قاه خنده کودکانه اش پشت تلفن پیچید و گفت:« عجب دهاتی هستی! یعنی تا به حال میمون خندان ندیدی؟»
گفتم :« والله به خدا ندیدم . حالا تعریفش رو بکن . شاید پیداش کردم.»
گفت :« شاید نداریم که ، باید پیداش کنی. خودت قولشو دادی.»
گفتم :« اگر نتوانم پیدایش کنم ، پس دیلیمی ائششک آریسی ساشسین ( زبانم را زنیور سیاه بگزد ) حالا که وعده داده ام چشم.»
مشخصات میمون خندان را داد و در حالی که گوشی را به مادرش می داد گفت :« یک دفعه گوشی را قطع نکنی ها . حرفهام تمام نشده.»
گفتم :« پس اول حرفهایت را تمام کن بعد گوشی را به مامانت بده.»
گفت :« میشه به بابا و مامانم سفارش کنی که هی کارهای پارسالم رو به رخم نکشند ؟»
گفتم :« مگر پارسال چه کارهائی کردی که دارند به رخت می کشند ؟»
گفت :« پارسال رو که یادت هست ! بابام وعده داده بود که اگر شاگرد ممتاز شوم برام دوچرخه می خرد. من هم که شاگرد ممتاز ممتاز نشدم ، اما نمراتم خیلی خوب شد و بابام برام دوچرخه خرید. یک روز توی کوچه مون با علی و رضا دوچرخه سواری می کردیم. که علی گفت بچه ها بیایید با دوچرخه هامون جنگ بازی کنیم. سوار بر دوچرخه به همدیگر حمله کردیم و در همان برخورد اول دوچرخه هایمان ، هر سه به زمین خوردیم. دندان شیری جلویی علی که لق هم بود شکست و افتاد کف دستش. زانوی پای راست رضا هم لت و پار شد. من هم که خودت می دونی آرنج و دست راستم لت و پار شد و تعطیلات تابستانم را زهر مارکرد. حالا تا تکان می خورم بابا و مامانم دعوام می کنند که مثل پارسال نکنی که تابستانمان با بیمارستان و رادیولوژی و دکتر و مطب و این جور چیزها هدر شد. خوب به بابا و مامان بگو که پارسال سه تا آمپولی که به من زدند شوخی نبود که. تازه دواهاشون هم که خیلی تلخ بود.اصلا ببینم شما بزرگترها چرا دست از سر همدیگر بر نمی دارید؟ تا یکی یک کاری می کنه و ضرر می کنه همه اش سرکوفت می زنید و حرفها و سرزنش های همیشگی را هی تکرار می کنید ؟»
گفتم :« حالا نیازی نیست که من حرفی بزنم . تو خودت حرفهاتو زدی و بابا و مامانت که توی اتاق هستند ، صدایت را شنیدند. »
روز بعد در فروشگاه های اسباب بازی فروشی به جستجوی میمون خندان رفتم و بالاخره پیدایش کردم. عروسک هائی به اشکال مختلف که وقتی روی شکمشان فشار می دهی صدای خنده یا آواز همراه با حرکاتشان بلند می شود. وقتی روی شکم میمون خندان فشار می دهی ، گوئی که قلقلکش دادی در حالی که از خنده روده بر می شود روی زمین می غلطد و آدم با دیدن غلط زدن و صدای خنده اش ، خود بخود می خندد.
این عروسکهای جورواجور را با عروسک پارچه ای مادربزرگم ، عروسک پلاستیکی ده ریالی ام عروسک بافتنی خاله جونم مقایسه کردم. چه دنیای قشنگی داشتیم با خاله بازی های ساده و کودکانه مان ، لباسهای کج و کوله ، اما رنگارنگ عروسکهای پلاستیکی مان که خودمان برایشان می دوختیم. یادش به خیر عجب دنیائی داشتیم.
*
آلمانی ها اصطلاحی دارند که می گویند:
Geschehen ist geschehen
بعنی آنچه که اتفاق افتاده ، اتفاق افتاده
اولان اولوب کئچن کئچیب
آنچه که اتفاق افتاده و گذشته ، در گذشته انجام گرفته و تمام شده ، هر چند اثرش باقی مانده است. به رخ کشیدن و سرزنش و سرکوفت بجز دلسردی و دل شکنی و دلخوری اثری دیگر ندارد
.
*

No comments: