2010-05-29

لب رودخانه - 1

هوا گرم و آفتابی بود. فرصت را غنیمت شمرده از خانه بیرون آمدم . زمستان سردی داشتیم و بهار با ناز و غمزه شروع شده است و فردا نیز از قرار معلوم باران خواهد بارید. برای پیاده روی و قدم زدن زیر آفتاب گرم و دلنشین بهاری ، لب رودخانه رفتم. گلهای ریز و درشت دور و بر رودخانه با موسیقی ملایم باد به رقص آمده بودند. مرغابی ها همراه جوجه هایشان لب رودخانه مشغول دانه چیدن و شنا بودند. کنار استخر کوچک ، روی نیمکتی نشستم . دقایقی نگذشته بود که پسرکی با سوتی بر لب پیدا شد . در حالی که سوت را می زد مرغابی هایی را که داخل چمنزار مشغول دانه چیدن بودند هی می کرد. طفلک مرغابی ها برای نجات از دست پسرک داخل استخر دویدند. پسرک باز دست بردار نبود وتا لبه استخر جلو آمد. گویا می خواست خود را در آب بیاندازد و بیچاره ها را داخل آب نیز دنبال کند که صدائی خشن بر جایش نشاند. پیرمرد و پیرزنی که دست در دست هم قدم می زدند ، سر رسیدند. پیرمرد خشمگین شد و پرسید : » چه می کنی بچه ؟»
پسرک جواب داد :« با مرغابی ها و اردکها بازی می کنم .»
پیرمرد با پرخاش گفت :« مگر مرغابی زنده اسباب بازی است ؟ مگر اسباب بازی نداری ؟ »
پرخاشها و غرولند پیرمرد موجب شد که پسرک عذرخواهی کند و زود از کنار استخر دور شود. پیر زن دلداری اش داد و گفت :« عزیزم بچه است و تذکر دادی و حرفتو گوش کرد و رفت. حالا دیگه به چی فکر می کنی ؟»
پیرمرد گفت :« به این فکر می کنم که بیست سال دیگر من و تو نیستیم و این باغ و مرغابی هایش می افتد دست این پسربچه که آن زمان سی سالش می شود. چنین بچه حیوان ازاری چگونه می تواند مواظب محیط اطراف باشد؟ یعنی فکر می کنی پرنده و چرنده می تواند از دستش آسوده باشد؟«
پیرزن گفت :« تو زیادی حساس هستی بچه است دیگر بیست سال بعد آنقدر کار و مشغله خواهد داشت که فرصت پیاده روی نخواهد داشت چه برسد به بازی با مرغابی ها.«
پیرمرد ساکت شد و هردو روی نیمکت نشستند . دقایقی گذشت و خانواده ای با چند بچه از دور نمایان شدند. دهان هر کدام از بچه ها آب نبات چوبی بود. دختر بچه آب نبات را از دهانش بیرون کشید و گفت :« چه مرغابی های خوشگلی ! ببین بچه هایش چقدر بامزه اند ! «
پسربچه گفت :« خیلی خوشگلند. بیا واسشون آب نبات بدهیم.«
دختربچه گفت : « آب نبات کارامل خوشمزه است. واسشون کارامل بدهیم.«
پسربچه گفت :« نه کارامل زیاد خوشمزه نیست پرتقالی بدهیم.«
اول چند لحظه ای بحث کردند و بعد تصمیم گرفتند از هر آب نبات یکی داخل آب بیاندازند. مرغابی ها هرکدام را دوست داشته باشند بخورند. بعد شروع کردند به ریختن آب نبات داخل استخر که باز داد پیرمرد بلند شد :« چه می کنید بچه ها ؟«
بچه ها گفتند :« داریم به مرغابی ها آب نبات می دهیم. طفلکی ها همه اش چمن و سبزی داخل آب رو می خورند. یک کمی هم شیرینی و شکلات بخورند و لذت ببرند.«
پیرمرد با خشم رو به بزرگترهای همراه بچه ها کرد و گفت :« به جای گپ زدن به بچه هایتان یاد بدهید که مرغابی اب نبات نمی خورد.اینها داخل آب مواد غذایی می ریزند مرغابی ها نمی خورند و چند روز بعد آب کثیف می شود و زبان بسته های خدا مسموم می شوند«.
پدر و مادر بچه ها از پیرمرد عذر خواهی کردند و در حالی که به بچه هایشان توضیح می دادند از ما دور شدند

No comments: