2010-02-09

بیست و دوی بهمن بود

یادش به خیرجوان و تازه کار بودیم. اوایل انقلاب بود. یکی از دوستانمان زرین، بجز هنر معلمی ، کارگردان و سناریو نویس ماهری بود. طراح و نقاش خوش ذوقی بود. از هر انگشتش هنری می بارید. آقای شوهرش را حاج آقا جان صدا می کرد. او و حاج آقا جانش همدیگر را خیلی دوست داشتند. تنها چیزی که زرین را آزرده خاطر می کرد ، خودخواهی و سختگیری بیش از حد مرد بود. مرد از طراحی و نقاشی او خوشش نمی آمد واجازه نقاشی نمی داد. بهانه اش این بود که آنچه که لازم است خدا آفریده و نیازی نیست یکی با ترسیم اش صفحات کاغذ را حرام کند. عجیب است . زرین با وجود همه صبر و علاقه اش گاهی از دست حاج آقاجان اش بسیار خشمگین می شد. می گفت :« ایستیرم باش آلام گئدم ، ایستر بر بیابان اولسون ، ایستر داغ داش اولسون / می خواهم بگذارم و بروم ، خواه بر بیابان باشد ، خواه کوه و دشت.»
حاج آقا جانش به او اجازه دریافت گذرنامه نداده بود. زیرا فکر می کرد که اگر زنش گذرنامه داشته باشد ، روزی به سرش می زند و می رود و برنمی گردد. زن دوست داشت گذرنامه داشته باشد و تعطیلات همراه پدر و برادرو .. و به زیارت اماکن مقدس برود. اما مرد می ترسید که رفتن همان و برنگشتن همان باشد. جان دئمه یین نه دی یاندیریب یاخماغین نه دی / جان گفتن ات کجا و سوزاندن و خاکستر کردنت کجا؟
اوایل بهمن بود که زرین پارچه ای سفید به قد و قامت دیوار کلاس شان آورد و گفت : « می خواهم برای 22 بهمن با بچه های کلاسم نمایشی راه بیاندازم و احتیاج به دکور دارم . بازی داخل جنگل است و شخصیت های قصه ام حیوانات جنگلی هستند. باید یک طرف دیوار جنگلی پر از گل و سبزه و درخت باشد. این پارچه باید نقش جنگل را بازی کند. »
اولش فکر کردیم می خواهد روی پارچه نقش گل و گیاه بکشد و از ما می خواهد نقاشی کنیم. این که کاری ندارد. ازدوران مدرسه آموخته ایم یک خط راست قهوه ای بکشیم و یک دایره سبز هم سرش بکشیم و چند لکه قرمز هم روی رنگ سبز بزنیم و بشود یک درخت درست و حسابی و خانم معلم یک هیجده و بیستی بدهد و خلاص شویم.
نه خیر نه از مداد رنگی خبری بود و نه از آبرنگ و غیره. زرین جان ما یک عالمه پارچه رنگارنگ داخل نایلون های بزرگ آورده بود. دست اش پارچه قهموه ای رنگ عریض و درازی بود. این پارچه باید تنه درخت تنومندی باشد. تنه درخت را دوخت و ما نیز سر فرصت با پارچه های سبز و قرمز برای این تنه ی درخت برگ و میوه و دور تا دور درخت رودخانه و چمن و حیوانات ریز و درشت که از پارچه درآورده بود دوختیم. پارچه شد دیواری پر از گل و درخت. یک طرف دیوار کلاس اش را صحنه تئاتر کرد. صحنه را به جای مستطیل به شکل ذوزنقه طراحی کرد. گفت :« صحنه تئاتر باید ذوزنقه ای باشد تا تماشاگرهر جا که نشسته است صحنه را کامل ببیند. »
یک روز قبل از تعطیل رسمی ، صحنه تئاتر زرین خانم آماده شد و بچه های کلاس مان به نوبت برای دیدن تئاتر و نمایش به کلاس زرین خانم رفتند و تماشاگر داستان گرگ و گوسفند و بره هایش شدند .
*
برادر بی قراره
برادر نوجونه
برادر شعله واره
برادر غرق خونه
برادر کاکلش آتشفشونه
*
قسم به اسم آزادی
به لحظه ای که جان دادیم
قسم به فریاد آخر
به اشک لرزان مادر
*
از خون جوانان وطن لاله دمیده
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
*

No comments: