2010-01-13

الهه

داشتم به حال و هوا و خیال و رویای خود ، از قطار پیاده می شدم که صدائی توجه ام را به خود جلب کرد. به طرف صدا برگشتم. خانم جوانی دست پسر بچه اش را گرفته و لبخند بر لب به طرفم می آمد. او را نشناختم. فقط رنگ قهوه ای چشمانش به نظرم آشنا می آمد. هرچه کردم به خاطر نیاوردم که کجا دیدمش. به من نزدیک شد و بعد از سلام و احوالپرسی شناختمش . دانش آموز زرنگ و درسخوان و بسیار شلوغ و پرجنب و جوش کلاس ، الهه بود. آخرین بار که دیدمش هم قد پسرکش بود. ای روزگار اوشاقلار بؤیویور ، بؤیوکلر قوجالار قوجالار جان آللاها باغیشلیر ( کودکان بزرگ می شوند ، بزرگها پیر می شوند و پیرها جان به جان آفرین تسلیم می کنند . ) این رسم روزگار است. الهه شبیه مادرش شده بود. مادرش زنی زیبا و خوش صحبت و هنرمند بود. می دوخت و می بافت و آشپزی می کرد وپا به پای همسر پیش می رفت. همسر به زیبائی و زبر و زرنگی زنش می بالید. زندگی خوب و آرامی داشتند. حال و احوال والدینش را پرسیدم. گفت :« بچه ها بزرگ و هر کدام به دنبال کار و زندگی خودشان رفتند. پدر و مادرم ماندند. تا وقتی که مادرم سالم و شاداب بود ، پدر به او می بالید.مادرم را سوگلی صدا می کرد. اما دوسالی می شود که طفلک مادرم بیمار شده است. سرطان تشخیص داده اند. بیمار است ورنج می کشد. حال و احوالش هیچ خوب نیست . پدر او را به خانه پدربزرگم برده و تحویلشان داده که دختر خودتان است یک مدتی من مخارج دارو درمانش را دادم حالا یک مدتی هم شما مواظبش باشید. از پدر خواستیم به کمک هم بیمارستان بستری اش کنیم . پدربزرگم قدرت مالی کافی ندارد و پدرم می گوید . به اندازه کافی خرجش کرده ام. آخر مگر بیماری و درد هزینه کافی سرش می شود ؟ اگر پدرم نداشت و فقیر بود می گفتیم یوخدویا قلم ایشله مز ( فقر چاره ای ندارد.) اما دارد خیلی هم دارد. تازه بعد از بیرون کردن مادرم زنی گرفته و به خانه آورده است. در جواب اعتراض ما می گوید این امتیازی است که جامعه به ما مردان داده چرا استفاده نکنیم. ماه قبل ایران بودیم . خواهر و برادرها دور هم جمع شدیم تا فکری به حال دوا و درمان مادر بکینم. شوهر من و شوهر خواهرم هم مقداری پول به پدربزرگم دادند که معطل نباشد. کار دیگری از دستمان ساخته نیست. تازه پدرم سرزنشمان کرد که مادرتان رفتنی است دارید پولتان را دور می ریزید.
دلمان می سوزد از این که بیچاره مادر کار می کرد . شما که به چشم خودتان می دید هم خیاطی می کرد هم شیرینی می پخت. دستمزدش را دو دستی تقدیم پدر می کرد تا قسط خانه عقب نیفتد . بعد از تمام شدن قسط خانه ، ما بچه ها از پدر خواستیم سهمی از خانه را به اسم مادر بکند . یک داد و قالی به راه انداخت که نگو و نپرس که خانه من و پول من و سهم من چه صیغه ایست ؟ ساکت شدیم. اگر مادرم سهمی از خانه داشت خرج دوا و درمانش می شد. ملک دارائی به درد این روزها می خورند دیگر. حالا پدرم او را از همان خانه بیرون کرده است. کاش پولهایش را به پدر نمی داد و برای خودش پس انداز می کرد. مگر نمی گویند مرد باید کلیه هزینه زندگی زن را بپردازد ؟
یعنی راستی راستی پدرم نمی داند روز فقط امروز نیست ؟ نمی داند مرگ شتریست که در خانه همه می خوابد ؟ اگر روزی خودش بیمار شود و احتیاج به درمان و رسیدگی داشته باشد چطوری تو روی ما نگاه خواهد کرد ؟
شما فکر می کنید اگر روزی من بیمار شوم شوهرم با من چنان خواهد کرد که پدرم با مادرم می کند؟ »
گفتم :« همه که مثل هم نیستند . بعضی ها دلشان از سنگ است . شاید هم بهتر است بگوئیم چشم عقلشان کور است. »

No comments: