2010-01-05

برف



سه روز پیش ، صبح که بیدار شدم زمین پوشیده از برف بود و دانه های سفید همچنان رقص کنان بر زمین می نشستند. برای خودم یک لیوان چائی داغ ریختم و جلو پنجره ایستادم . تماشای برف از پشت پنجره عجب لذتی دارد. در طول اقامتم در این غربتستان ، این همه برف یکجا ندیده بودم. چه بگویم شاید هم باریده بود و چشمانم ندیده بود. نگاه کردن با دیدن خیلی فرق دارد. گاهی آدم نگاه می کند اما نمی تواند ببیند.
هنوز زمین پوشیده از برف است. درخت کاج روبروی پنجره ام سفید پوش است ، درست مثل آن قدیمهای تبریز. یادش به خیر برف چقدر خوشحالمان می کرد. زنگ تفریح کلاه و شال گردن بر سر و دستکش به دست به حیاط مدرسه می رفتیم و سرسره بازی می کردیم. کف چکمه های پلاستیکی مان لیز می شد و موقع برگشتن به خانه ، از ترس آهسته قدم برمی داشتیم. با وجود سوز و سرما دویدن و به همدیگر گلوله برف پرتاب کردن عالم دیگری داشت. زنگ تفریح تمام می شد و به کلاس که برمی گشتیم تازه سوز سرما را در نوک انگشتان دستمان احساس می کردیم. دور بخاری نفتی که حرارت ناچیزی داشت جمع می شدیم و سر و صدائی راه می انداختیم که نگو و نپرس . صدای مبصر ما را به خود می آورد :« بچه ها بشینید سر جاتون خانم معلم داره می آد.» گاهی وقتها زنگ دیکته ، خانم معلم می دید که دستهایمان توان گرفتن مداد را ندارد. دلش به حالمان می سوخت و می گفت : « امروز دیکته در تخته سیاه می نویسیم . اما جلسه بعد به من ربطی ندارد که دستهایتان یخ کرده یا نه ، دیکته در دفتر می گویم و هر کس عقب ماند نمره خودش کم می شود. آخر مگر مجبورید که چند دقیقه زنگ تفریح با برف و یخ بازی کنید ؟» عاشق نوشتن با گچ روی تخته سیاه بودیم حتی اگر آن نوشتن یکی دو سطر بود . آخر مبصر مامور بود که اجازه نوشتن تخته را به ما ندهد. کچ و پاک کن هزینه داشت و می بایست صرفه جوئی می کردیم.
امروز هنگام بازگشت به خانه زمین برفی سر کوچه مان ، وسوسه ام کرد. دلم خواست چند ساعتی هم که شده بچه دبستانی بشوم و دم در خانه سرسره بازی کنم. به فضای سبز خیره شدم نشانی ازچمن نبود. محوطه سفید سفید و دست نخورده بود. دل آدمی لک می زد برای یک آدم برفی و سرسره و لیز خوردن از سراشیبی چمنزار. گوئی داشتم دنبال جائی می گشتم که راحت سر بخورم. صدائی رویاهای شیرینم را به هم زد. همسایه پیر و زبر و زرنگم بود. پارو به دست داشت دور تا دور خانه اش را پارو می کرد . پیر مرد مرا یاد پدربزرگ مرحومم می اندازد. پند و اندرزش را شروع کرد :« خانم جوان مواظب باش لیز نخوری خطرناک است. دختر پانزده ساله نیستی ها امثال من و شما اگر به زمین بخوریم دست و پایمان آسیب می بیند و راهی بیمارستان می شویم و به سادگی هم خوب نمی شویم. بچه ها سبک وزن و در حال رشد هستند آنها لیز بخورند ، آسیب نمی بینند.» همسرش هم از پشت پنجره سرش را بیرون آورد و شوهرش را تایید کرد. چند دقیقه ای ایستادم و صحبت کردیم و در خانه ام را که باز می کردم احساس کردم انگشتانم از شدت سرما خشک شده است.
گئتدی جاوانلیق قئییدب گلمز ، گلدی قوجالیق قئییدیب گئتمز / جوانی رفت دیگر برنمی گردد . پیری آمد و نمی رود.

No comments: