2009-09-29

مهر ماه بود

مهر ماه بود ، جنگ بود ، صدام بود. شبهای تاریک بود و پتوهای پلنگی آویزان از پنجره ها و درها و روزن ها بود. لشگر صدام بی رحمانه حمله می کرد. می زد و می کشت و می ربود. آب و خاک وجان و مال و ناموس ، هیچ کدام در امان نبود.
از آن دوران که لشکر صدام شهرهای مرزی خرمشهر ، بستان ، سوسنگرد ، دهلران ، مهران ، قصر شیرین و ... را به تصرف خود درآورد و مردم را به خاک و خون کشید ، قصه ها و روایتهای بسی تلخ در دفتر ایام به ثبت رسید. می گفتند : لشگر صدام بعد از فتح شهری مرزی ، در خانه ها پراکنده شدند. در خانه ای مرد جوان را کشتند و جلو چشم پدر و مادر پیرو داغدیده اش به عروس جوان تجاوز کردند. عروس دهانه چاه را باز کرد و خود را داخل چاه انداخت . دشمنان با بی رحمی و بی اعتنائی از مادری که ماتش برده بود خواستند که برایشان نان بپزد . مادر نان را آلوده به زهر پخت .هم خود زهرکش شد و هم دشمن. آن گاه ارتش و سپاه و بسیج و رزمنده و داوطلب ، برای بیرون کردن لشکر متجاوز دست در دست هم دادند و تا آخرین قطره خون خود بر جای ننشستند.
در مدارس دخترانه اولیا با آوردن شکر و گل محمدی و شیشه های خالی مربا ، در پختن و آماده کردن مربا به همکاران در مدارس کمک می کردند. گونی های کاموا به مدرسه می آمد و بین اولیائی که علاقمند به بافتن شال و کلاه و کت پشمی به رزمندگان بودند کاموا را برده و می بافتند و می آوردند. حلیمه خاتون مادربزرگ کبری شال و کلاه می بافت. عجب سلیقه و دستان ماهری داشت! می گفت : « برای جوانی که به خاطر حفظ آب و خاک و ناموس مردم از جان شیرین خود مایه می گذارد ، هر چه خدمت کنی باز کم است. » او هنگام شنیدن آژیر خطر به زیر زمین یا پناهگاه نمی رفت. چون عقیده داشت بمب پناهگاه را هم ویران می کند. بهتر است در هوای آزاد بایستد که حداقل برای پیدا کردن جسدش مامورین زحمت زیادی متحمل نشوند. زن بسیار مومنی بود. از آنهائی که فکر می کرد موسیقی حرام است و... اما روزی که شنید اسرا آزاد می شوند ، چادرش را به گردنش بست و در حالی که بشکن می زد به سلامتی مادران و پدران چشم براه به رقص و پایکوبی پرداخت. آن روز عجب روز پرشوری بود. شاید اگر زنده می ماند می گفت :« آنان که در کهریزک فاجعه به بار آوردند فردای قیامت جواب شهدائی را که جان را نثار آب و خاک و ناموسشان کرده اند ، چه خواهند داد ؟
»

No comments: