2009-09-25

غم نان

کوکب خانم یک عالمه بچه داشت. در بین آن همه دختر و پسر و عروس و داماد ، دیدن نوه های بزرگتر از بچه هایش برایم جالب بود. کوچکترین بچه کوکب خانم ، کبری نام داشت . کبری سیزده ساله بود و به تازگی نامزد شده بود. بیشتر وقت او پشت دار قالی می گذشت. این بار داشت خالچا می بافت. خالچا که ما به آن کناره می گوئیم به عرض یک متر و طول سه یا چهار متر بافته می شود. آن زمان که فرش و پشتی و بالش و متکا مد بود و هنوز مبل و تجملات برای خودش جا باز نکرده بود ، کناره هم برای خودش خریدار داشت. مردم فرش را داخل اتاق پهن می کردند و کناره یا خالچا را جای خالی آن پهن کرده ، رویش را با پتو و متکا و بالش و پشتی تزئین می کردند. کبری این خالچا را می بافت تا کنار جهیزیه اش به خانه شوهرش ببرد. نامزد او کارگر کارخانه کوره پزی بود ،هفته ای و ماهی یک بار به روستا می آمد. برای کبری ماتیک و جوراب شیشه ای و پیراهن آستین کوتاه می آورد. گاهی کنار دار قالی اش می نشستم و با هم صحبت می کردیم. حرفهای دختری با آن سن و سال برایم تعجب آور بود. بی پروا و بدون خجالت در مورد مسائل نامزدی وزنانه حرف می زد. تعجب می کردم. هر سنی بحث و سخن خاصی را طلب می کند. حرف زدن در مورد چنین مسائلی برای یک دختر سیزده ساله خیلی زود به نظر می رسید.
دوستم می گفت :« این طبیعی است. این دختر سیزده ساله نامزد دارد. از آن گذشته موضوع دختر مدرسه ای بیشتر در درس و امتحان و رقابت بین فلانی که کنکور قبول شده و بهمانی که از او جلو زده ، است . وقتی به می رسند در مورد سوالاتی که امکان دارد بیایند صحبت می کنند . سعی شان رد این است که برای رسیدن به هدف از تمامی امکانات استفاده کنند. سعی این دختر بچه هم زداشتن زندگی زناشوئی موفق است و چه بسا از نوعروسان هم ولایتی و هم سن و سالش کمک بگیرد. او نمی تواند تفاوت زن و دختر را از هم تشخیص بدهد. شاید هم فکر می کند ما بیشتر می دانیم سر صحبت را باز می کند تا چیزی از ما یاد بگیرد. فکر این دختر هم پیش هم سن و سالان خودش است که شاید زودتر از او به خانه شوهر رفته و زندگی مشترک را شروع کرده اند. می بینی با چه علاقه ای خالچایش را می بافد تا به آخر پائیز و شب عروسی آماده و تمامش کند؟»
کنارش می نشستم و به دستهایش که مرتب و پشت سر هم نخ ها را گره می زنند و می برند نگاه می کردم. به یقین که این کار اول و دوم او نیست . این انگشتان ماهر باید چند قالی را بافته و تمام کرده باشند. حدسم درست بود. در این خانواده پر جمعیت هر یک از اعضا وظیفه ای بر عهده داشتند. تابستانها دو پسر بزرگتر به شهر می رفتند و کار می کردند . فرقی نمی کرد. کارخانه کوره پزی باشد یا عملگی. بچه های قد و نیم قد شکم دارند و شکم نان می خواهد و چند تا مرغ و خروس و یک راس گاو شکم این همه جمعیت را سیر نمی کند.
روزی گفت :« همه اش کار ، کار و کار و غم نان و شکم . من دوست ندارم این قدر کار کنم . تابستان و اوایل پاییز آماده کردن رشته و بلغور وکشک و کره و پنبرو بادام و گردو ونخود و عدس و سیب زمینی و پیاز، پاییز و زمستان قالی و خالچا . چقدر باید کار کنم ؟ دوست دارم به شهر کوچ کنیم و من هم مثل شهری ها برای خودم خانمی شوم. موهایم را شانه کنم و ماتیک بزنم و آبگوشت را بار کنم و از زندگی لذت ببرم »
گفتم :« هر جا که بروی کار هم با تو است . دخترو پسر شهری به مدرسه می روند و درس می خوانند و سرانجام کار پیدا می کنند و برای سیر کردن شکم کار و تلاش می کنند. تو دیگر چرا خودت و هنرت را دست کم می گیری . تو بافنده ماهر قالی و خالچا هستی . می توانی کم ببافی و خسته نشوی .»
گفت :« وقتی نیازمندی دستها احتیاج به حرکت سریع دارند و چشمها دقت زیاد می طلبند و تا به خود بجنبی شب شده است و تا می خواهی از جای برخیزی متوجه می شوی که کمر و پاها و گردن به فرمانت نیستند. گوئی که تمام اعضای بدنت ، به قسمتهای مختلف دار تبدیل شده اند . گوئی تو نیستی و همه وجودت دار قالیست. بر جایت خشک خشک شده ای. یک لقمه نان این شکم صاحب مرده چقدر گران تمام می شود. »
آنگاه با خود اشعاری را زمزمه می کرد که من فقط چند مصراعی را به خاطر دارم. شاید روزی اشعار کبری را کامل کنم.
خالچا سنی قورتارینجا
شیرین جانیمدان دویموشام
اللریم سهلی دی کی من
بیر جوت گؤزومی قویموشام

*
قالیچه تا تمام کردنت
از جان شیرینم سیر شده ام
دستهایم به جای خود
یک جفت چشمهایم را هم در راهت گذاشته ام
*

No comments: