2009-07-18

حکایت محله ما


آن قدیمها که بچه بودیم ، آخر خرداد ماه امتحانات ثلث سوم را که می دادیم و تمام می شد ، ما می ماندیم و راسته کوچه دراز و طویل و بچه های محل و بازی و شادی ، صدیقه و صادق دو بچه محل زرنگ و سیاست مدار و روباه صفت که سر بچه ها کلاه می گذاشتند. صدیقه و صادق نسبتی با هم داشتند . آنها هم رفیق شفیق وهم رقیب سرسخت و نسبت به همدیگر حسود بودند. تابستان بازار بازی های کودکانه داغ بود. ما بچه های محله دو دسته می شدیم . صدیقه سرپرست دسته اول و صادق سرپرست دسته دوم بود. با هم آیاق چیزیقی ، آراداووردو ، ایپ کئشدی و .... بازی می کردیم. در بازی آراداووردو که نوعی توپ بازی دسته جمعی و شیرینی بود، صدیقه همیشه « ریحان مرزه » می شد . ریحان مرزه زحمتی برای زدن توپ و دویدن دنبال توپ نمی کشید بلکه در آخر بازی هر گروه بازی می کرد و اگر سه بار پاس می گرفت بازی کنان آن گروه را برنده بازی می کرد. صادق هم جعبه کوچک اش را که به آن مغازه می گفت ، به کوچه می آورد و چند دانه باقلوا و شکلات و آب نبات چوبی و ... می چید و می فروخت. از او هیچ وقت باقلوا نمی خریدم . چون یک بار به چشم دیدم که داشت باقلواها را می لیسید و روی سینی کوچک می چید. من هم اعتراض کردم و او با خنده گفت : خوب شیره اش خیلی زیاد است خود قناد ی سفارش کرد که شیره ها را بلیسم تا باقلوا براق دیده شود. او بیشتر وقتها شانس می فروخت. روی تکه های کوچک کاغذ اسم مدادپک کن و مداد و شکلات و دفتر و عروسک و ... را می نوشت و کاغذ را تا کرده داخل قوطی کوچکی می انداخت و شانس را دانه ای یک ریال می فروخت هر کدام از ما با هدفی شانس را می خریدیم . من دوست داشتم عروسک برنده شوم . علی دلش می خواست توپ کوچک سه رنگ را ببرد . صدیقه و صادق به ظاهر رقیب همدیگر بودند و از هم زیاد خوششان نمی آمد. اما مادربزرگم می گفت: ائشید اینانما.( بشنو و باور نکن ) آن که صدیقه است سامان آلتیندان سو یئریدنلردن دی ( او یک آب زیر کاهی است که نگو و نپرس ) . صادق هم که خدا قسمت هیچ بنده خدائی نکند . شیطانا پاپیش تیکن دی.(از آنهائیست که برای شیطان پاپوش می دوزد.) با هم بازی کنید اما با طناب این دو توی چاه نروید.
روزی از روزها صادق و صدیقه با هم حرفشان شد و ما نیز درگیر مشاجره شان شدیم. گویا روز گذشته صادق سر بازی تیله ، یکی ازبچه های فلان محله را به سختی کتک زده بود و پدر بچه در خانه شان آمده و به شدر صادق گله کرده بود. شهادت صدیقه موجب شده بود که صادق از دست باباش به سختی کتک بخورد. حالا صادق می گفت: « تومرا الکی لو دادی.» صدیقه می گفت:« حقت بود و گناه تو بود. » ما بچه ها هم حق را به سرگروهمان می دادیم. چه بسا گاهی وقتها که صدیقه و صادق با هم دعوا می کردند ما بچه های ریزه میزه هم به طرفداری از آنها با هم دعوا می کردیم.
روزی از روزها که باز این دو سرگروه دعوایشان شده بود ، صدیقه ما را دور خود جمع کرد و گفت : « این دفعه دیگه دارو دسته صادق رو از رو می بریم..هر چه متلک و شعر دارید جمع کنید که به جنگ دارودسته صادق می رویم.» آنها هم صفی آراستند وروبروی هم ایستادیم . ما هم صدا با صدیقه چنین می خواندیم.
صادق به من گفت .
چی گفت ؟
این ور کوچه گفت .
چی گفت ؟
اون ور کوچه گفت
چی گفت؟
در گوش من گفت
چی گفت؟
یواشکی گفت
چی گفت؟
با ترس و لرز گفت
چی گفت؟
من از صدیقه می ترسم
دارو دسته صادق هم شعرهائی از این دست حواله ما می کردند. همین طور سرگرم گفت و چی گفت بودیم که دو تا از بچه ها شروع به کتک زدن هم کردند نتوانستیم جدایشان کنیم . خواستیم از سرگروههایمان بخواهیم که جلوی این دو را بگیرد که دیدیم نه از صادق و نه از صدیقه خبری است. این طرف و آن طرف گشتیم و دیدیم این دو در هشتی ( دالان کوچک ) خانه صادق نشسته اند و صحبت می کنند.
صادق می گفت : آخر اگر همه تکه کاغذها را پوچ بنویسم که بچه ها متوجه کلک ما می شوند
صدیقه می گفت: دارو دسته من که همه شان خل و چل هستند و هیچ چی سرشان نمی شود دارو دسته تو هم که بچه های گروه خودت هستند و هیچ شکی نمی کنند. فقط دو سه تا باقلوا بنویس و تمامش کن
صادق می گفت: آخه دختر باقلواها کهنه هستند اگه بچه ها رو بندازه به اسهال چی میشه؟
صدیقه می گفت: قورخاخ سیچان ( موش ترسو) هیچ چی نمیشه ننه شون عرق شاهسپرم و دوغ بهشون می ده و یک ساعته حالشون جا می آد. تو به فکر تقسیم سود باش
صادق می گفت: از هر ده ریال هفت مال من و سه مال تو
صدیقه می گفت: چی شد فکر مال من سود مال تو؟ نصف نصف وگرنه به بچه ها می گم ازت خرید نکنند
صادق می گفت: خوب باشه نصف نصف
هر دو از جا بلند شدند تا به ماها که داشتیم به خاطر آنها خودمان را لخت شئید می کردیم بپیوندند که ما را دیدند و سرجایشان خشکشان زد. اما باز زرنگ بودند . صادق به دارودسته اش گفت که می خواست سر صدیقه کلاه بگذارد و صدیقه هم پیش دستی کرد که می خواستم سر صادق کلاه بگذارم و همه سودش رو بگیرم ودرشکه بستنی برادران که از کوچه مان رد می شود بستنی برادران بخرم و همگی با هم بخوریم
من و مهناز و سنبل وپری آهسته از گروه جدا شدیم. مهناز گفت : ما به خاطر صدیقه خودکشی می کردیم و نمی دانستیم خل و چل هستیم. سنبل گفت: خوب تقصیر خودمان هم هست همه اش دوست داریم یکی آقابالاسرمان بشود و هرجور دلش می خواهد سرمان کلاه بگذارد. برویم آراداووردو بازی کنیم . تعدادمان کافی است و احتیاج به ریحان مرزه هم نداریم

No comments: