2008-04-30

روز معلم و به یاد معلمین

روز معلم از راه رسید وخاطرات تلخ و شیرین دوران تحصیل در دلها زنده شد . معلمهائی که به زور خط کش چوبی ، انبار ، تنبل کشیدنهای سر صف ، ترسانن از چشمهای گرد و نگاه خشمگین خانم ناظم ، تلاش میکردند که از ما دانش آموزان زرنگ و درسخوان و باهوش بسازند. به روش غلط یا درست با خشن یا رئوف می خواستند آینده شاگردانشان را تضمین کنند
چهره معلم کلاس چهارم ابتدائی ام در نظرم کم رنگ شده است . با این حال دامن و کیف همیشه سیاهش را فراموش نکرده ام . همیشه ماتیک قرمز پررنگ بر لب داشت و هر زنگ تفریح تازه اش می کرد . اول درس می پرسید ویکی دو نفر را هم جلوی تخته سیاه تک پا نگاه می داشت و زنگ که می خورد با خط کش چوبی اش به کف دست هر کدام یک بار خط کش می زد . به نظرم او با انصافتر از بقیه بود . من هنوز هم او را دوست دارم چون هر ماه پیک دانش آموزش را به من می داد و می خواندم . پیک او خاطره اش را در دل و جانم پررنگ و زیبا کرده است
معلم کلاس پنجم ابتدائی ام صورتی گرد و سفید داشت موهای بلندش را همیشه دم اسبی می بست وماتیک قرمز رنگ به لبهایش می زد . گاهی که زنگ تفریح در دفتر چیزی می خورد و ماتیکش را پررنگ نمی کرد ، یک قسمتی از ماتیک کم رنگ می شد و لبهایش مثل سیب سرخ سایه روشن می زد . او نیز خط کش چوبی داشت هم می زد و هم پیش خانم ناظم می فرستاد . از او هم می ترسیدم و هم بدم می آمد . روزی از روزها لوزه ام را عمل کردند و دو روز در بیمارستان و هشت روز در خانه بستری شدم . آخ جون چقدر کیف کردم . بعد از ده روز به مدرسه رفتم . اگر چه قبل از رفتن به بیمارستان به مدرسه خبر داده بودند اما من باز هم از خانم معلم و خانم ناظم می ترسیدم . اونلارین ایپینین اوستونه اودون ییغمالی دئییلدیر ( روی طنابشان نمی شد هیزم بست ) زنگ تفریح اول ، خانم معلم از من خواست که همراه او به دفتر بروم . مرا می گوئید از ترس زهره چاک شدم . با ترس و لرز همراهش به دفتر رفتم . کسی بجز ما دو نفر آنجا نبود . وای خدا را شکر . کاش قبل از رسیدن خانم ناظم خط کش را بزند و خلاصم کند . به خاطر ده روز غیبت ده ضربه خط کش . می دانستم که طاقتش را ندارم . خانم معلم کیفش را باز کرد واز داخلش سیب قرمز رنگی بیرون آورد و به طرف من دراز کرد و گفت : این سیب را برای تو نگه داشته ام می خواستم به عیادتت بیایم . اما می دانی که هزار جور کار دارم هم کار مدرسه و هم خانه فرصت نکردم . عوضش حالا که گلویت سالم است و می توانی خوب گاز بزنی و بخوری می دهم . از خجالت سرخ شدم نمی توانستم بگیرم . اما او گفت : وقتی بزرگتر به آدم هدیه می دهد زهرمار هم باشد باید بگیریم و تشکر کنیم . اگر دوست نداشته باشیم می توانیم بعد به کسی دیگر بدهیم اما رد کردن دست بزرگترها کار خوبی نیست . با دو دست سیب را گرفتم و تشکر کردم و عقب عقب از دفتر بیرون آمدم . دستهایم را باز کردم سیب سرخ توی دستم برق می زد . یعنی این به راستی سیب است ؟ یعنی خانم معلمها هم مثل ماها سیب می خورند ؟ یعنی خانم معلمها هم مثل مامانهایمان ظرف می شویند و خانه را جارو می کنند ؟
تا زنگ آخر صبر کردم . زنگ که خورد با عجله به طرف خانه به راه افتادم . سیب را از کیفم درآوردم . مسیر عریض و طویل راسته کوچه و کوچه پس کوچه ها و بن بستهای پیچ در پیچش را با گاز زدن سیب خانم معلم طی کردم . آبدار و گوارا همچون آب زمزم ، شیرین و مطبوع همچون عسل خالص ارسباران بود . تمام راسته کوچه رنگ و طعم سیب سرخ خانم معلم را گرفته بود . تا تکه آخرش را خوردم . به خانه که رسیدم سیر سیر بودم . مگر یک سیب چقدر مواد غذائی دارد که جای ناهار را بگیرد ؟
این سیب خوشمزه ترین غذای دل و روحم بود
معلم کلاس ششم ابتدائی ام ، با وجود گذشت سالهای زیاد چشمان درشت و موی بلند روی شانه ریخته اش ، ماتیک بنفش کم رنگش ، خط چشمی که روی پلک بالایش می کشید ، چپ نگاه کردنش ، جریمه گفتنش را فراموش نمی کنم . او برخلاف بقیه معلمها با دستهای بزرگ و قوی اش سیلی نیز می زد . سیلی هایش دود از چشم آدمی بلند می کرد . کلاس ششم ابتدائی یکی از تلخ ترین خاطرات دوران مدرسه ام بود . از او هیچ چیز بجز خشونت به خاطر ندارم
در دوره دبیرستان آقای دبیری داشتیم که دیوان حافظ را از او هدیه گرفتم . دبیری که به دفاتر شعر و بایاتی هایم ارزش می داد . می گفت بنویس حتی اگر کسی نخواند
خانم ناهید کاشف شیرزن راستین دبیرستان ما بود با وجود گذشت سی و پنج سال از آن دوران چهره اش که همیشه جوان و شاداب و پرکار بود از نظرم دور نمی شود . هر چند که می دانم پیر شده است و اگر در قید حیات است عمری طولانی همراه با سلامتی برایش آرزو می کنم
خانم رباب قصابی دریای بیکران صبر و متانت و پشتکار و مادری نمونه که همیشه دوستش دارم
روز معلم بر معلمان عزیز مبارک

2008-04-23

اتاق 176

اول صبحی با سر پرستار وارد سالن بزرگ خانه سالمندان شدیم . قرار بود یکی یکی در اتاقها را بزنیم سپس در را باز کنیم و بلافاصله چراغ را روشن کرده به ساکن اتاق سلام و صبح به خیر بگوئیم . دلم به حالشان سوخت . فکرش را بکنید در خواب نازید و یکی یک دفعه در را می زند و وارد می شود و چراغ را هم روشن می کند چه حالی می شوید ؟ حتمن لحاف را زود روی سرتان می کشید که نور ناگهانی چراغ چشمتان را اذیت نکند . گفتم : چرا صبح به این زودی بیدارشان کنیم ؟ بیچاره ها کاری ندارند بگذارید تا لنگه ظهر بخوابند . خندید و گفت : اینها کار ندارند ، ما کار داریم . تا ساعت هشت صبح فقط دو ساعت وقت داریم باید همه شان را بیدار کنیم و کمک کنیم لباس بپوشند و دست و روی بشویند و آماده صبحانه شوند . تا ساعت نه صبح باید میز صبحانه جمع و جور شود . می بینی وقت زیادی نداریم . به اتاق 176 که رسیدیم ، چراغش روشن بود و پیرزنی روی صندلی چرخدار نشسته بود و عروسکی پارچه ای را محکم بغل کرده بود . سرپرستار با پیرزن دست داد و گفت : صبح به خیر خانم رایزیان . سپس بلافاصله دست عروسک پارچه ای را گرفت و گفت : صبح به خیر وارطان . پیرزن با لبخند رضایت بر لب جواب صبح به خیر سرپرستار را داد . من نیز به تقلید از سرپرستار به خانم رایزیان و عروسکش سلام و صبح به خیر گفتم . پیرزن اول چپ نگاهم کرد و پرسید : کیستی ؟ سرپرستار جواب داد : همکار جدیدمان است . دوباره پرسید : اهل کجائی ؟ گفتم : ایران . پرسید : دشمن مائی ؟ ؟؟؟ فکر نکنم . از سوالش تعجب کردم . قبل از اینکه جوابش را بدهم سرپرستار گفت : نه اینجا هیچ کسی دشمن شما نیست . بعد گفت : خانم رایزیان حالا می خواهید صبحانه بخورید یا بعد ؟ در حالی که به من خیره شده بود گفت : حالا اشتها ندارم . هر دو از اتاق خارج شدیم . سرپرستار گفت : خانم رایزیان هر روز حدود پنج صبح از خواب بیدار می شود اول عروسکش را بغل می کند و یک کمی گریه می کند و بعد خودش با هزار زحمتی لباس می پوشد و زنگ می زند و او را روی صندلی چرخدارش می نشانیم . زحمت زیادی ندارد . سعی می کند کارهایش را خودش انجام دهد اما خوب بیمار است و احتیاج به مواظبت دارد . هر وقت وارد اتاقش شدی حال عروسکش را بپرس و لبخند بزن . فراموش نکن که عروسک را همیشه وارطان صدا کنی . او از سوال و جواب بدش می آید . چیزی نپرس و حرفی نزن .
سوال زیادی نپرسیدم . حدس زدم یا مشکل روانی دارد یا احساس تنهائی زیاد موجب شده که برای خودش عروسکی بدوزد و سرگرم شود . اما عروسک پارچه ای او پسر بود و برایش پیراهن و شلواری پوشانده بود و شلوارش کمربند کشی داشت .
روزی از روزها که وارد اتاقش شدم ، پرسید : از من بدت می آید ؟ با تعجب جواب دادم : نه ، چرا باید از شما بدم بیاید ؟ گفت : من ارمنی هستم . گفتم : ارمنی بودن یا صاحب هر دین و عقیده ای بودن یک مسئله خصوصی و شخصی هست . به من چه ربطی دارد که شما چه مذهب و دینی دارید ؟ باز پرسید : با رضایت وارد اتاق من می شوی و کمکم می کنی یا مجبوری ؟ منظورم اینه که منو دوست داری یا از سرپرستار می ترسی ؟ گفتم : هم شما رو دوست دارم ، هم وارطان را و هم همه مردم را . با گذشت مدت کوتاهی با او تا حدودی دوست شدم . دیگر صبح که وارد اتاقش می شدم چپ نگاهم نمی کرد . وقتی حال وارطان را می پرسیدم با شعفی که مادران از توجه دیگران به دلبندشان دارند جوابم را می داد . یکی از روزها اول صبحی که وارد اتاقش شدم طبق معمول روی صندلی چرخدارش نشسته بود ، در حالی که گریه می کرد عروسکش را بغل کرده و برایش بایاتی می خواند . زبانش را نمی فهمیدم اما از لحن اشعارش ، از صدای غمگینش فهمیدم که دارد مرثیه سرائی می کند . دلم گرفت . کنارش ایستادم و از روی میز کوچکش دستمال کاغذی برداشتم و اشکش را پاک کردم دستمال را از دستم گرفت و گفت : نیمه های شب بود همه مان در خواب بودیم یک دفعه حمله کردند با سنگ وچماق و هر زهرمار دیگر شیشه های پنجره مان را شکستند و بعد هم دسته جمعی به در خانه مان هجوم آوردند و در را شکستند و وارد خانه شدند . با عجله وارطان را بغل گرفتم و همراه شوهر و دخترم سعی کردیم از پشت بام خانه فرار کنیم . یک چیزی پرتاب کردند و به سر وارطان خورد . بچه ام بغلم جان داد . نتوانستم جسدش را با خودم حمل کنم . شوهرم را هم وسط پله ها کشتند . من و دخترم زخمی و آش و لاش خودمان را به خانه برادرم رساندیم وضع آنها هم بدتر از ما بود نمی دانی با چه وضع و حالی به اروپا رسیدیم . هم بچه ام هم شوهرم ، هم برادرشوهرم با خانواده اش کشته شدند . آخر ما که کاری به کار کسی نداشتیم . حالا فهمیدی چرا به این عروسک پناه آورده ام ؟ هر روز همین وقتها دلم می گیرد مثل این است که آن مصیبت دارد تکرار می شود . هر روز همین وقت ، خاطره مرگ شوهرم و بچه ام دلم را می خراشد. او گریه می کرد و من نیز به همراهش اشک از چشمانم سرازیر بود در حالی که سعی می کردم دلداریش دهم ، گفتم : وارطان تو و همه وارطانها کبوتر سفید شده اند و پشت دروازه های بهشت منتظر مادرشان هستند .
در همین لحظه بود که سر پرستارصدایم کرد . مجبور بودم سر کارم باشم . تنهایش گذاشتم تا به مرثیه خوانیش ادامه دهد . بعدها تعریف کرد که دخترش چند سال پیش درگذشته و نوه هایش نیز گرفتار کار و مشغله خودشان هستند و گاهی به دیدنش می آیند و با هم سر مزار دخترش می روند . می گفت : کاش وارطان نیز مزاری داشت . او حکایتهای شیرینی تعریف می کرد . گاهی وقتها مرا زیادی به حرف می گرفت و وقتی سرپرستار صدایم می کرد دستش را جلوی دهانش می گرفت و ریز ریز می خندید و می گفت : اگر دعوات بکنه بگو رایزیان داشت خفه می شد نجاتش دادم
بعد از ده ماه کار ، به مرخصی رفتم . برگشتم واتاقش را خالی دیدم . سرپرستار گفت : بیمار شد و دلش خواست که برود و رفت . اما دلش می خواست می بودی و ازت خداحافظی می کرد
..
گولوستانین گولو سولدو/ گل گستان پژمرد
گولو هم بولبولو سولدو / هم گل هم بلبل پژمرد
بیر ولوله دوشدو ائله / ولوله ای در ایل به پا شد و
قوجاغیمدا بالام سولدو / فرزندم بغلم پژمرد

2008-04-18

دو درد دل در یک پست

عده ای از عزیزان که وبلاک باز می کنند یا به وسیله کامنت خبر می دهند که « وبلاک توپی داری به من هم سر بزن نظر یادت نره » یا اینکه به وسیله ایمیل از شروع به کار وبلاکشان و آدرس وبلاکشان خبر می دهند. تا اینجایش که حق دارند . همه ما دلمان می خواهد وبلاکمان معرفی شود و مخاطب داشته باشد . اما مدت کمی است که تعدادی از وبلاک نویسان علاوه بر ارسال ایمیل و آدرس وبلاک ، مطالب وبلاکشان را با حجم بیشتر ارسال می کنند و ایمیل ( 5 ام . ب ) ای ( وب . د ) نمی تواند جوابگو باشد . در نتیجه تا پاک شدن ایمیلهای رسیده ، هیچ ایمیلی به صاحب ایمیل نمی رسد. از صبح تا شب که پای کامپیوتر و اینترنت و ایمیل نیستیم که به محض رسیدن ایمیل فلان گنجایشی ، آن هم چهار یا پنج بار، پاکش کنیم که جا برای ایمیل های ضروری باز شود . من عصر ها که اینترنت را باز می کنم ، ایمیلهای تبلیغاتی را بدون خواندن پاک می کنم . شب قبل ازخواب نیز دوباره کنترل می کنم . یعنی این دوستان عزیز این قدر بیکارند که شبانه روز سرگرم تبلیغ هستند ؟ خوب باشند دنیای آزادی است و هر کسی آزادی دارد اما به اندازه ای که ایجاد مزاحمت نکند . آقا جان ، داداش جان ، آبجی جان ، شما را به جان آقا جانتان دیگر ایمیل به آن حجمی برایم نفرستید . می توانید به سعید حاتمی عزیز ایمیل بزنید و از ایشان بخواهید زحمت قبول کنند و آدرس وبلاکتان را در لیست وبلاکهای بروز شده قرار دهند ، به محض بروز شدن آنجا نشان داده شود تا علاقمندان با یک کلیک مختصر مطالبتان را بخوانند . آخر دلتان به حال این ( وب . د ) ما بسوزد . خدا را خوش نمی آید
...
شیطونک شاکی مرا به بازی دعوت کرده و باید از شش کلمه یک جمله بسازم . برایم با یک جمله به هزار نکته اشاره کردن یک مقداری مشکل است . اما قبول دعوت چیز خوبی است . از قدیم گفته اند : چاغریلان یئرده داریلما ، چاغریلمییان یئرده گؤرونمه (جائی که دعوتت کرده اند برو و جائی که دعوت نشده ای دیده نشو . ) بعضی وقتها مطالبی که در وبلاکها می خوانیم مطابق میل و نظرمان نیست . گاهی مطلبی برایمان بسیار چندش آوراست . اما نظر هر کسی محترم است . مخالف عقاید و نوشته هایش هم که باشیم باید حرمتش را نگاه داریم . قفس فراوان است . تا چشم کار می کند ، قفل و زنجیر است . بگذارید در این وبلاکستان بدون بیم از جوابهای تلخ و گزنده حرفمان را بزنیم ، تا جواب سوالهای ذهنمان را بیابیم .
وبلاک نویسی را که باب میلمان نمی نویسد ، نکوبیم
شیطونک جانم ببینم جمله بدرد بخوری ساختم ؟
من هم از مینو خانم و عمو اروند عزیزو دختر همسایه و نق نقو و پریا و صادق اهری و خاتونک و دیگر دوستان عزیزم دعوت می کنم که این جمله شش کلمه ای مرا با شش کلمه دیگر کامل کنند . مسلم است که ایشان جملاتی به مراتب بهتر و رساتر می سازند .

2008-04-11

ما اهالی غربتستان

دو سال و اندی از غریب شدنمان نگذشته بود که خوابهای وحشتناک و کابوسهای شبانه به سراغم آمدند با درهای بسته ای که هیچ قفلی بازشان نمی کرد . دیری نگذشت که به وجود غده هائی روی دست و پا و بازو و کمر و سرم ، پی بردم . یک بار پیش پزشک آلمانی رفتم و با زبان الکنم غده ها را نشانش دادم دستی بر بازو و دستهایم کشید و گفت سالم هستید و چیزی نیست . باورش نکردم ، اما بی اعتنا به همه چیز در انتظار خفگی ناشی از بزرگ شدن غده روی گلویم بودم که فرزندم به سختی سرما خورد و او را به نزدیکترین پزشک رساندم . پزشک افغانی پس از معاینه بیمار دست به خودکار و نسخه برد تا برایش قرص و شربت بنویسد . مشغول نوشتن بود که گفتم : آقای دکتر این آلمانیها علم پزشکی سرشان نمی شود . بدنم پر از غده شده است و دکتر غده های به این بزرگی را ندید . پزشک افغانی در حالی که نسخه را می نوشت با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد و خیره نگاهم کرد . سپس خودکار را روی میز گذاشت و از روی صندلی اش بلند شد و به طرفم آمد و گفت : غده ها کو نشانم بده . آستین بلوزم را بالا کشیدم و با دست راستم روی بازوی چپم جای غده ها را که بزرگ هم بودند نشانش دادم دستی به بازویم کشید . گفتم : نگاه کنید غده روی گلویم هر روز بزرگ و بزرگتر می شود و یک روزی خفه ام خواهد کرد. دست به گلویم کشید به همانجائی که غده ای در حال رشد بود. سپس در حالی که به من خیره شده بود روی صندلیش نشست و نسخه را نوشت و تمام کرد . پرسید : غم دوری از وطن دارید ؟ گفتم : بله ، هر شب رویاها و کابوسها و درهای بسته و قفلهای سفت و محکم راحتم نمی گذارند . پرسید : دوست داری به وطن برگردی ؟ جواب دادم : بله . اما اگر بچه هایم را با خودم ببرم دو سال به عقب برمی گردند و حیف است و اگر تنها بروم دوری از آنها را نمی توانم تحمل کنم . پرسید : پس خودتان نیز قبول دارید که امکان بازگشت نیست ؟ با تردید گفتم : ولی من امیدوارم . گفت : امید تا زمانی سودمند است که برآورده شدن حاجت امکان پذیر باشد . چشمانت را ببند و برای چند لحظه فکر کن که قفلها شکسته اند و درهای بسته باز شده اند و اکنون آنجا هستی . می خواهی چه کار کنی ؟ چشمانم را بستم وبرای لحظاتی کوتاه قفلها را شکستم و درهای بسته را باز کردم . تغییری بر حالم نکرد . باز نگرانی و تردید و وحشت سراپای وجودم را فراگرفت . غده روی گلویم نیز کوچکتر نشد . چشمانم را باز کردم و گفتم : هیچ فرقی نکرد . گفت : آلمانیها دردهائی دارند که ما آنها را نمی فهمیم و ما دردهائی داریم که آلمانیها نمی فهمند . به این غده هائی که شما در بدنتان و بخصوص گلویتان دارید و من پزشک نمی بینم مردم عوام ما « دق » می گویند . یعنی شما آنقدر خود را عذاب می دهید و غصه می خورید که دیگر تحمل و توان زنده ماندن را از دست می دهید و می میرید و ما ، چون چاره بیماری تان را پیدا نکرده ایم به این نوع مرگ « دق » می گوئیم . شما فرصت زیادی برای زندگی دارید . اینجا اگر چه وطن نیست محاسن زیادی دارد که می توانید بهره مند شوید . با رفتن شما بچه هایتان پریشان خواهند شد . اگر به آینده فکر کنید و برای خودتان هدف و برنامه ای داشته باشید غده ها نیز کوچک و کوچکتر و بالاخره ناپدید می شوند . سخنانش مثل داروئی تا اندازه ای بر من اثر کرد که توانستم سر پا بایستم و به زندگی ادامه بدهم .
..
زمانی از آب و خاک پدری ات ، به هر دلیلی که باشد دور می شوی و غربت می گزینی . روزی روزگاری برای خودت سروانی و سرهنگی بودی و فرمان می راندی . اکنون به جبر زمان ، خود فرمانبر شده ای . دستهای همیشه براق و سفیدت ، اکنون در مبل فروشی آماده نقل و انتقال مبل و کمد از مغازه به خانه است . برای خودت خانمی بودی و اکنون کارگری هستی . محل کار که می روی مواظبی که اوستا خشمگین نشود چون قراردادت آزمایشی و یک ساله یا سه ماهه ، یا هر زهرمار دیگری است . زبان برنده تر از تیغت ، اکنون چقدر کوتاه شده . چند وقتی پرستاری و زمانی معلمی و چند وقتی فروشنده ای و ناگهان سر از نانوائی درمی آوری و دستهای ناشی و ناتوانت به تنور می چسبد ، این دستت نیست که می سوزد بلکه جگرت هست . وقتی اوستا یخی از فریزر درآورده روی زخم می گذارد تا تاول نزند ، سرمای غربت را در قلب زخم دیده ات ، به تلخی احساس می کنی . وقتی چند قدم مانده که به اتوبوست برسی ، راننده مثل رباط کوکی حرکت می کند و جا می مانی و بیست دقیقه دیر به سر کار می رسی و با اخم اوستا روبرو می شوی دلت به درد می آید .
و تو ای هموطن که فکر می کنی این ور آبها بهشت برین است و خارج نشینان آسوده و بی غم و بی فکر آن آب و خاکند و اجازه اظهار نظر در مورد وطن را ندارند ، به دستهای پینه بسته مان قسم ، به دلهای غریب و دردمندمان قسم ، به جای جای آن آب و خاکمان قسم که تن مان آزاد است و روحمان در قفسی به اسم وطن زندانیست .
..
غریب دردلی بیر قوشام / پرنده ای غریب و پر دردم
ائل دن آیری دوشموشم / از ایل و تبارم جدایم
گؤرن دئییر بخته ور/ هر کسی می بیند می گوید بختور
بیلمیرلر نه چکمیشم / اما نمی دانند چه ها کشیده ام

2008-04-06

سیزده بدر و دزد بی انصاف

سیزده بدر که شد ، دل من هم تنگ آن آب و خاک شد . جاده سردرود و شکوفه های بادام و گیلاس جلو چشمم به رقص و عشوه در آمدند . دوشنبه را با حال و هوای شکوفه ها و گلها و صف اتومبیلهائی که به طرف سردرود و جاده اسکو در حرکت بودند ، گذراندم . عصر احساس خستگی می کردم . چشمم به دو ماهی قرمز تنگ آبم افتاد . وای من به این دو دوستم قول داده بودم که امروز آنها را کنار رودخانه ببرم و داخل آب رهایشان کنم . آنها باید امروز طعم آزادی و دنیای بزرگشان را می چشیدند . وای من چقدر بدقولم .
صبح بی حوصله و خسته با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم و با عجله از خانه بیرون آمدم . چند قدم مانده به ایستگاه اتوبوس مرد میانسالی نشسته بود . قوطی خالی نوشابه که سرش هم باز بود به دستش گرفته و به طرف رهگذرها دراز کرده و می گفت : بیته بیته . هیلفه ، ایش هابه هونگا . صدایش آن هم اول صبحی که مثل ضبط صوت بدون وقفه می خواند ، شبیه خواننده بد صدائی که برای خواننده شدن به هر قیمتی هم که شده خود را به آب و آتش می زند بود . اتوبوس زود سر رسید و سوار شدم . پیاده که شدم ، فاصله بین ایستگاه اتوبوس تا محل کار را به سرعت طی کردم . چند قدمی نمانده بود که زنی جلویم را گرفت و ورقه ای را نشانم داد . او را می شناسم . روی کاغذ چیزهائی نوشته و گویا کر و لال است . اما گاهی اشتباه می کند و از احسان کننده تشکر می کند .
محل کار که رسیدم بی احتیاط و بی دقت کیفم را روی میز گذاشتم و سرگرم صحبت با دوستم پترا شدم . مرد جوانی آمد و ادعا کرد که عجله دارد و باید توالت برود . اجازه دادیم چند دقیقه ای نگذشت که بیرون آمد و از ما هم کلی تشکر کرد و رفت . بعد از رفتنش فهمیدیم که کیف ناقابل مرا با زرنگی تمام باز کرده و کیف پولم را برداشته و رفته است . پلیس فوری وارد شد . پرسید : داخل کیف چی بود ؟ جواب دادم : مقدار کمی پول و کارت بیمه و کارت فلان و کارت بهمان و کارت بئشمکان و ... و ... کارت کتابخانه . گفت : خدا را شکر که پول کمی توی کیف بود و کارت بانکی هم توی کیفتان نبود . دزدها مدتی است که با انصاف شده اند . پول را برمی دارند و کیف را با کارتها در مسیری که جلو چشم پلیس است و یا صندوق گم شده ها می اندازند . کیف شما دو سه روز دیگر پیدا می شود و نگران کارتها نباشید اما به ادارات مربوطه خبر بدهید . گفتم : آخر کارت کتابخانه ام . گفت : نگران کارت کتابخانه نباشید . دزد کتاب نمی خواند .
یک روز بعد عصر که از سر کار به خانه رسیدم داخل جعبه پستی پاکتی دیدم . پاکت را برداشتم . روی آن اسم من و آدرسی مسخره نوشته شده بود . داخل پاکت کیف خالی پول من همراه با کارتها گذاشته شده بود . یادداشتی هم نوشته شده بود که این کیف خالی را وسط خیابان پیدا کردم و و چون آدرس شما روی یکی از کارتها بود به شما تحویل می دهم که معطل نمانید . ما به این گونه دزدها می گوئیم آفتاها اوغروسو: دزد آفتابه
پاکت را به اداره پلیس بردم و کارهای لازم انجام شد و کیف را دوباره تحویل گرفتم .

2008-04-02

یولیا

یولیا حدود پانزده سال سن دارد. او دختر پرجنب و جوش و باهوشی است. روز والنتین ، کاغذ و خودکاری به دست گرفته بود و از دوستان غیر آلمانی اش می خواست که « دوستت دارم » را به زبان خودشان و با الفبای لاتین روی کاغذ او بنویسند. بعد از نیم ساعتی با خوشحالی گفت : دوستت دارم را به دوازده زبان دنیا یاد گرفتم . یک کمی که گذشت ، زنگ به صدا درآمد و بچه ها یا سر کلاس و یا ورزش و ... رفتند و دو سه تا از دخترها برای تزئین شیرینی والنتین ماندند . آنها در حالی که شیرینی ها را مطابق میل و سلیقه خودشان تزئین و بسته بندی می کردند با هم شروع به صحبت کردند . یولیا گفت : من عاشق این جمله کوتاه و قشنگ « دوستت دارم » هستم . هانی و ریتا و آسترید سر به سرش گذاشتند و خندیدند . او نیز لبخندی زد و گفت : بچه که بودم و تا جائی که به خاطر دارم بابا و مامانم همدیگر را خیلی دوست داشتند . این جمله را بارها از زبان آنها شنیده بودم . این جمله برایم خاطرات خوشی داشت . بعدها فهمیدم که گویا عشق و دوستی والدینم به من احساس امنیت می داد . اما نمی دانم چه شد که این جمله را کم و کمتر و سپس دیگر نشنیدم . آنها به همدیگر پرخاش می کردند که حوصله تو را ندارم ، تو با ورودت به خانه آرامشم را به هم می زنی و .. شنیدم . بگومگو و دعوای آنها برایم شکنجه روحی شده بود . هر روز از اینکه یکی خانه را ترک کند و تنهایم بگذارد وحشت داشتم . یکی از روزها دعوایشان به کتک کاری کشید و موجب دخالت پلیس شد . گفتند : همدیگر را دوست ندارید ؟ نمی توانید به زندگی با هم ادامه دهید ؟ چرا بزن و بکوب راه انداخته اید ؟ فردا اول صبح هر دو با هم پیش وکیل بروید و تقاضای طلاق بدهید . بعد به دنبال خانه بگردید و جدا زندگی کنید . اگر فکر کردید می توانید ادامه دهید دوباره آشتی کنید وگرنه این زندگی به درد هیچکدامتان نمی خورد . بچه را ببینید که چگونه گوشه ای ایستاده و از ترس می لرزد . یک ماهی طول نکشید که هردو خانه پیدا کردند و وسایل زندگی را تقسیم کردند و هر کدام به دنبال زندگی خودشان رفتند . من نیز با مامانم رفتم . برایم چقدر سخت بود . بابام هر روز عصر مثل یک میهمان می آمد و مرا می دید و خداحافظی می کرد و می رفت . اگر چه دلم نمی خواست که برود. اما می دیدم که با رفتن او مامانم چقدر آرامش پیدا می کند. آخر بابام دست و پنجه قوی دارد و هر از گاهی مادرم را کتک می زد . حالا چند سالی است که هر دو آرام هستند. وقتی بابام دیدن من می آید با مامانم به محبت و احترام رفتار می کند و از وقتی که ازدواج کرده کمتر به خانه مان می آید . من و مامانم هم با هم زندگی می کنیم . اوایل خیلی ناراحت بودم اما یک بار مامانم مرا قانع کرد که جدائیشان برای هر ساه ما خوب است . بابا با زن دلخواهش ازدواج کرده و خوشبخت است . مامانم هم از آزار و اذیت بابا در امان است و دیگر در خانه دعوایی نیست و من هم می توانم با آرامش به درس و مشقم برسم . یعنی به وضع موجود عادت کردم . هر چند که خیلی دوست دارم روزی بابا و مامان با هم آشتی کنند . اما بابام می گه که این کار غیرممکن است .
داشتم حرفهایشان را می شنیدم . نه گوش می کردم . حتی با دقت و کنجکاوی ماجرا را پیگیری می کردم . قرار نبود حرفی بزنم . چون او با هم سن و سالانش صحبت و درد دل می کرد . اما یک دفعه از دهانم پرید . آخر مادرت با دست خالی با چه جسارت و پشتوانه ای تو را هم برداشت و خانه ای هم اجاره کرد . مگر بیکار نبود ؟ نگاهها به طرف من برگشت. بچه ها لبخندی زدند. یولیا گفت : خوب این که مشکلی ندارد. مادرم چند ماهی از اداره کار کمک گرفت و بعد هم برایش کار پیدا شد و مشکل مادی حل شد .
آخ یادم رفته بود اینجا آلمان است همان جائی که بعضی دوستان فکر می کنند اینجا نیز به زنان ظلم می شود و حق و حقوقشان پایمال می شود. اینجا نیز بعضی مشکلات هست. اما حداقل قانونی وجود دارد که از زنان حمایت کند . اداره کاری هست که برای پیداکردن کار به زنان قدم پیش بگذارد. خانه زنی هست که از زن بی چیز و بی سرپرست حمایت کند.و ادامه دارد