پانزده اکتبر روز حرکت وبلاکها با نام فقر و تهیدستی
...
جوان تر که بودم دانش آموزی به نام معصومه داشتم که همیشه خواب آلود بود. مادرمعصومه گاهی به مدرسه سر می زد و با معلم سال گذشته بچه اش صحبت می کرد و می رفت. او همیشه چادرمشکی بر سر داشت و رویش را خوب و مرتب می گرفت . کسی نمی دانست لباس و شلوارش چه رنگی است. بعد ها هم روپوشی بر تن کرد و دیگر به چادرش حساسیت نداد و گاهی که دستش از چادرش رها می شد، روپوش سیاهش که به نظر آشنا می آمد نمایان می شد. روزی از روزها سر صحبت را با معلم پارسالی باز کردم و گفتم : این خانم ناسلامتی اولیای من است اما یک بار هم نشده از من وضع درس دخترش را بپرسد و من گلایه کنم که دخترت همیشه خواب آلود است روزی نمره بیست می گیرد و روزی دیگر کمتر از ده خیلی هم سعی می کنم تقلبش را بگیرم که نمی شود . گفت : خانواده معصومه هفت سر عائله هستند . پدرش عمله بود و هر روز صبح زود جلو شهرداری می رفت و می ایستاد تا بنائی پیدایش شود و او را سر کار ببرد. حالا سکته کرده وناقص شده و نمی تواند خوب کار کند . مادر هم رماتیسم دارد و پول دوا درمان ندارند. اعضای این خانواده همیشه گرسنه اند. دخترک باهوش و درسخوان است هر وقت دیدی نمره اش عالی است بدان که ناهار و صبحانه خورده و هر وقت خواب آلودش دیدی بدان که از گرسنگی ضعف می کند . همسایه ها کمک می کنند که اجاره خانه اش را بپردازد. من هم لباس کهنه و برنج و روغن می دهم . آخربا یک کیلو برنج و روغن من که شکم یک خانواده هفت نفری سیر نمی شود.می خواهم شورای معلمان در مورد این دختر صحبت کنم . کاری بکنیم که حداقل نان خالی داشته باشند.
آرزو می کنم که تعداد معصومه ها روز بروز کم و کمتر شوند.
آرزو می کنم که هزینه سلاحهای کشنده و کارخانه های ابزار نسل کش خرج رفاه مردم شود. آرزو می کنم آرامش واقعی به افغانستان و عراق بازگردد . آرزو می کنم اسرائیلیها و فلسطینیها آشتی کنند.
و برای مردم سرزمینم بهترین ها را آرزو می کنم .
..
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چونست و آن چون
یکی را داده ای صد گونه نعمت
یکی را نان جو آغشته در خون..
...
جوان تر که بودم دانش آموزی به نام معصومه داشتم که همیشه خواب آلود بود. مادرمعصومه گاهی به مدرسه سر می زد و با معلم سال گذشته بچه اش صحبت می کرد و می رفت. او همیشه چادرمشکی بر سر داشت و رویش را خوب و مرتب می گرفت . کسی نمی دانست لباس و شلوارش چه رنگی است. بعد ها هم روپوشی بر تن کرد و دیگر به چادرش حساسیت نداد و گاهی که دستش از چادرش رها می شد، روپوش سیاهش که به نظر آشنا می آمد نمایان می شد. روزی از روزها سر صحبت را با معلم پارسالی باز کردم و گفتم : این خانم ناسلامتی اولیای من است اما یک بار هم نشده از من وضع درس دخترش را بپرسد و من گلایه کنم که دخترت همیشه خواب آلود است روزی نمره بیست می گیرد و روزی دیگر کمتر از ده خیلی هم سعی می کنم تقلبش را بگیرم که نمی شود . گفت : خانواده معصومه هفت سر عائله هستند . پدرش عمله بود و هر روز صبح زود جلو شهرداری می رفت و می ایستاد تا بنائی پیدایش شود و او را سر کار ببرد. حالا سکته کرده وناقص شده و نمی تواند خوب کار کند . مادر هم رماتیسم دارد و پول دوا درمان ندارند. اعضای این خانواده همیشه گرسنه اند. دخترک باهوش و درسخوان است هر وقت دیدی نمره اش عالی است بدان که ناهار و صبحانه خورده و هر وقت خواب آلودش دیدی بدان که از گرسنگی ضعف می کند . همسایه ها کمک می کنند که اجاره خانه اش را بپردازد. من هم لباس کهنه و برنج و روغن می دهم . آخربا یک کیلو برنج و روغن من که شکم یک خانواده هفت نفری سیر نمی شود.می خواهم شورای معلمان در مورد این دختر صحبت کنم . کاری بکنیم که حداقل نان خالی داشته باشند.
آرزو می کنم که تعداد معصومه ها روز بروز کم و کمتر شوند.
آرزو می کنم که هزینه سلاحهای کشنده و کارخانه های ابزار نسل کش خرج رفاه مردم شود. آرزو می کنم آرامش واقعی به افغانستان و عراق بازگردد . آرزو می کنم اسرائیلیها و فلسطینیها آشتی کنند.
و برای مردم سرزمینم بهترین ها را آرزو می کنم .
..
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چونست و آن چون
یکی را داده ای صد گونه نعمت
یکی را نان جو آغشته در خون..
No comments:
Post a Comment