2008-10-07

آن روز که عید فطر بود


اول صبح کیفم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. به طرف راه آهن رفتم و از شهر خارج شدم. رفتم که عید فطر خانه نباشم . رفتم که عید سیاه برادر را فراموش کنم. آخر هنوز یک سال از رفتن اش نگذشته و این عید فطر، عید سیاهش است و ما قره بایرام می گوئیم. خواستم تسلیتها را نشنوم و از حقیقت مرگش بگریزم. هنوز هم فکر می کنم تا پایم به خانه پدر برسد ، او از پنجره اتاقش سرش را بیرون می آورد و با قاه قاه خنده هایش می گوید : خانه نیستیم بروید و چند روز دیگر بیائید و من می پرسم : تو دیگر کیستی ؟ و او جواب می دهد: من روح پسرکوچکه هستم .حدود هفت ساعتی روی صندلی قطار نشستم . لاجرم کتابی که با خود داشتم باز کردم و مشغول مطالعه شدم اما حتی یک کلمه را نیز نتوانستم بخوانم . چشمانم تیره و تار می شد . شاید قطرات اشک مادرم روی نوشته ها می چکید. حالا چه می کند ؟ حلوا می پزد ؟ همراه دیگران دانه های خرما را جدا می کند ؟ یا کنار دیگ شعله زرد نوحه سرائی می کند ؟ آبجی بزرگ دارد بر سر و رویش می کوبد؟ پدر چه می کند ؟ او که تازه از سی سی یو بیرون آمده و در تدارک عید سیاه فرزندش است.
بالاخره به مقصد رسیدم . میزبان در ایستگاه قطار منتظرم بود. شب اول همسایه و دوست صمیمی میزبان ، برای خوش آمد گوئی به دیدنم آمد و فردا ناهار دعوتمان کرد.
روز بعد همراه با میزبان ، به خانه خانم بزرگ رفتیم. اتاق پذیرائی خانم بزرگ شبیه اتاق مادربزرگم بود با این تفاوت که خانم بزرگ روی مبل نشسته بود، اما مادربزرگم روی تشک یک متری اش می نشست و به دو متکاکه ملافه سفید و گلدوزی شده داشت تکیه می داد. گویا گلدوزی کار دوران جوانی مادربزرگ بود. پرده های آبی روشن با حاشیه های گلدوزی شده ، رومیزی توری بافی ، روکش تلویزیون ، همه و همه رنگ و بوی مادربزرگم را می داد . موهای خانم بزرگ مثل موهای مادربزرگم سفید سفید بود با این تفاوت که موهای سفید مادربزرگم بلند بود و دو تا گیس می بافت. اما خانم بزرگ موهایش را کوتاه کرده بود.
روی میز بزرگ پربود. باقلواهای جور به جور ، لوکوم ، تاتلی ، دلبردوداغی ، از داخل ظروف بلور به آدمی چشمک می زدند. باقلوای اول بسیار خوشمزه و مطبوع بود و با چای ترکی به دل نشست. باقلوای دوم به نظرزیادی شیرین و چرب بود.باقلوای سوم دلم را به هم زد . باقلوای چهارم داشت مرا از پای درمی آورد. خانم بزرگ و خواهرش می خوردند و پافشاری می کردند که تو رو خدا از این هم بخور خیلی خوشمزه است. بعد از ناهار ، عروسها و نوه ها و دختر و داماد و ... برای عرض تبریک عید قربان آمدند. هر جوانی که وارد اتاق می شد برای ادای احترام به خانم بزرگ و من دست هردو مان را می بوسید . همه از بزرگ و کوچک ، تحصیلکرده و بی سواد ، رئیس و کارگر دست خانم بزرگ و مرا بوسیدند. به زبان فارسی به میزبان گفتم : مگر من سلطان بانو یا خود سلطانم که دستم را می بوسند ؟ این دیگر یعنی چه ؟ میزبان گفت: این جز آداب و رسوم این مردم است . خانم بزرگ رو ببین او نه سلطان است نه سلطان بانو فقط زنی گیس سفید است وبه نظر اینها احترامش واجب است. جل الخالق ! زمان چه زود گذشت و برف سفید بر بام من چه زود باریدن گرفت.
خانم بزرگ هفت دختر و یک پسر داشت. دختر کوچکترش فیدان نام داشت. فیدان و پسرعمویش به خواست و اجبار پدرهایشان با هم ازدواج کرده بودند . خانم بزرگ می گفت : شوهر و برادرشوهرم هر امری که می دادند بی چون و چرا اجرا می شد. فیدان و پسرعمویش هم به تصمیم و اجبار این دو برادر ازدواج کردند . پنج سال پیش برادر شوهر و دو سال پیش هم شوهرم از دنیا رفت. یک هفته نگذشته بود که زن و شوهر هم به دادگاه رفتند و تقاضای طلاق دادند. مدت کمی است که از هم جدا شده اند . با هم حرف نمی زنند اما ما فامیل هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم . قهر دو جوان که نمی تواند موجب به هم خوردن روابط فامیلی باشد. پرسیدم : علت اصلی جدائیشان چه بود؟ گفت : به ما چیزی نگفتند هر مشکلی داشتند بین خودشان حل کردند . خودشان بریدند و دوختند . اما من فکر می کنم فقط از روی لجبازی بود . می خواستند به روح این دو مرحوم پیام بفرستند که اوستاسان ایندی قاباغا گل / خیلی استادی حالا بیا جلویمان را بگیر.
...
بو داغلارین مئشه سی / جنگل این کوهها
گؤزلدیر بنؤوشه سی / زیباست بنفشه ها
کؤنولسوز گئدن قیزین/ دختری که بی میل شوهر کند
آغلاماقدی پئشه سی / گریه و زاری کارش است
..

No comments: