2008-08-20

این کتابفروشی


روزی از روزها باران که قطع شد ، هلنا زنگ زد و گفت : کتابفروشی پیدا کردم که اجناسش خیلی ارزان است . سر کوچه بیا با هم برویم و یک کمی خرید کنیم . گفتم : اگر دوباره باران بگیرد چه ؟ گفت : نگران باران نباش اینترنت رو نگاه کردم تا شب باران نمی بارد . از خانه بیرون رفتم و سر کوچه به او ملحق شدم و سوار قطار شدیم و به کتابفروشی مذکور رفتیم . مغازه پر از کتاب ریز ودرشت با انواع گوناگون و بسیار ارزان بود . هر کدام چند جلد کتاب برداشتیم . هزینه اش را پرداخت کردیم و می خواستیم برگردیم که یکی از مشتریها جلو آمد و خود را آنکه معرفی واظهار کرد که دو جلد از کتابهائی که دست من است برایش جالب هستند و علاقمند است که این کتابها را از من بخرد . حتی می خواست دوبرابر قیمتی که من پرداخت کرده ام بپردازد . قبول نکردم و او نیز اصرار نکرد اما از من دوستانه خواست که آنها را دو هفته ای به او امانت بدهم و دو هفته دیگر درست در همین روز و همین ساعت و همین جا تحویلم بدهد . خانم را نمی شناختم . از کجا می توانستم مطمئن شوم که زیر قولش نمی زند . تازه من دل خوشی از امانت دادن ندارم ونمی خواهم به کسی چیزی امانت بدهم تا پس ندهد و دلخور شوم و یا شکسته و خراب شده اش را تحویل بدهد و دلم بسوزد . خودم هم سعی می کنم از کسی چیزی به امانت نگیرم که فراموش کارم و دلم نمی خواهد کسی را به علت فراموشکاری آزرده خاطر کنم . خلاصه صاحب مغازه و هلنا پادرمیانی کردند و کتابها را با اکراه به خانم تحویل دادم و خانم در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت ، از من تشکر کرد و قول داد دو هفته دیگرهمین جا همدیگر را ببینیم . با هلنا دوباره از مغازه بیرون آمدیم و به خانه برگشتیم
دو هفته بعد باز هلنا آمد و با هم به همان کتابفروشی رفتیم . توی دلم از خیر آن کتابها گذشته بودم . در واقع به قصد خرید چند جلد کتاب قصه کودکان که خیلی ارزانتر ازبقیه بودند به کتابفروشی می رفتم . من و هلنا هر دو کارت عضویت کتابخانه شهر را داریم . حق عضویت هم سالی 8 یورو است . اما به قول هلنا وقتی جنس ارزان گیرت می آید چرا خرید نکنی . بعد از خرید آدم احساس خوشی دارد . به کتابفروشی رسیدیم و داشتیم کتابهای داخل قفسه را زیرو رو می کردیم که صدای خانم آنکه از پشت سرمان به گوش رسید . سلام و احوالپرسی کرده و کتابها را تحویل داد و برای تشکر شیشه کوچکی را به طرفم دراز کرد و گفت : مادربزرگم بهترین شراب ها را تهیه و به هر کدام از ما سهمی می دهد. من هم یک لیتراز این شراب برای تشکر به شما هدیه می دهم . تشکر کرده و شیشه را که کادوپیچ کرده بود از دستش گرفتم . به این ترتیب سر صحبت باز شد و دوست دیگری به دوستانم اضافه شد
به خانه که رسیدم آنکه و هدیه اش فکرم را به خود مشغول کرد. با خودم داشتم جنگ می کردم . آخر چرا من کتابها را به میل خودم به او امانت ندادم ؟ بعد خودم به خودم جواب دادم . آخر تقصیر من نبود . یک بار دوستم کتابی را از من به امانت گرفت تا به کتابفروشی ببرید و عین آن را برای خودش بخرد . هفته بعد که سر کلاس حاضر شدیم سراغ کتابم را گرفتم . در حالی که کتاب برای خودش تهیه کرده و جلویش بود ، گفت : ای وای !!! اسباب کشی داشتیم نمیدونم کجا گذاشتم . خوب پیداش می کنم و میارم . ناراحت شدم اما حرفی هم نگفتم . هفته بعد کتاب را آورد . روی جلد کتاب لکه دایرهای زرد رنگی بود . پرسیدم : این چیست ؟ گفت : ای وای مادرشوهرم برای خودش چائی ریخت و نعلبکی رو روی کتابت گذاشت . می بخشی دیگه مادرشوهره چیزی نمیشه گفت . در حالی که خیلی دلخور بودم گفتم : خوب حالا من حق دارم بگم این کتاب نوئی که برای خودت خریدی من برمی دارم . خندید و گفت : لوس نشو دیگه . زنگ بعد دوستی دیگر جلو آمد و کتاب را از من خواست تا به کتابفروشی ببرد . در حالی که جای نعلبکی روی کتابم ریشخندم می کرد ، با حالتی تند گفتم : نخ خیر جانم نمیدم . بی سواد نیستی که اسم کتاب و نویسنده و مترجمش رو یادداشت کن و به کتابفروشی ببر . نکنه مادرشوهر تو هم هوس کرده شوربایش را پشت جلد کتابم بریزد . طفلکی نگاهی به جلد زرد و کثیف کتابم و نیم نگاهی به قیافه حق به جانب دوستمان انداخت و کاغذ و خودکارش را آورد تا اسم و آدرس کتاب را بنویسد
دفتر بزرگ و صدبرگی شطرنجی داشتم و این دفتر یادگار کلاس هفتم من بود . همان سالی که دبیر خانه داری مان شماره دوزی و انداختن نقشه روی بافتنی را یادمان داد . چقدر نقشه و مدل کشیده بودم . برای طرح از رنگهای مختلف مداد رنگی استفاده کرده بودم . در واقع گلچینی از نقشه های مختلف بود . بعدها دوستانم این دفتر را از من امانت گرفته و از نقشه هایش استفاده می کردند . خودشان نیز به یادگار نقشه ای روی صفحات خالی اش می کشیدند . یادم می آید که یکی از دوستانم حلد نو از کاغذ کادوی گلدار و نایلون برایش گرفته بود . گفت : دیدم جلدش کثیف شده عوضش کردم . این هم تشکر از من برای این دفتر خوشگل ات . روزی دوستی دفتر را از من خواست و من با کمال میل دادم . دو روز دیگر که تحویلم داد متوجه شدم دو صفحه اش درآمده و نیست . وقتی پرسیدم با اخم و ناراحتی گفت : یعنی چه خطا که نکردیم دفترتو گرفتیم دو صفحه چه ارزشی دارد که سیم جیممان می کنی . حتی نگفت که پاره شد، که حوصله کپی نداشتم و این دو صفحه را برای خودم برداشتم ، خودم درش آوردم . معلوم نشد سر این دو صفحه چه آمده است و من دیگر دفترم را به کسی ندادم
یکی هم کتاب باباطاهر عریان مرا برداشت و با اجازه خودش مینیاتورهایش را جدول کشی کرد و به خیال خودش نقاشی شان را کشید . کتاب را که به دست گرفتم بعضی صفحات را مدادی و قلم خورد دیدم . گله کردم و جواب شنیدم که نوبرش را نیاورده ای که ، یکی 120 ریال است . راست هم می گفت آن زمانها قیمت این کتاب 120 ریال بود . اما تو را به خدا این جوابی است که در مقابل قلم خورد کردن کتاب بتوان به صاحبش داد ؟
اما در مورد یک لیتر شرابی که هدیه گرفتم . عجب قرمز و خوش رنگ بود . آنکه می گفت درصد الکل اش خیلی کم است . اما من درتمام عمرم شراب ننوشیده ام . یک دفعه هوس کردم که بنوشم . بعد به خود گفتم نکند دفعه اول مست شوم و اهدنالصرات المستقیم بخوانم . ضرب المثلش را که می دانید . به هلنا زنگ زدم و شراب سرخ فام خوش رنگ را به او هدیه دادم
...
سرم چون گوی در میدان بگرده
دلم نز عهد و نز پیمان بگرده
اگر دوران به نامردان بمونه
نشینم تا دگر دوران بگرده
« باباطاهر عریان »

No comments: