2008-02-28

عید دارد می آید

عید دارد کم کم از راه می رسد ، اما در این دوردستها حال و هوای نوروزی را حس نمی کنم . ناچار به گذشته ها و رویاها پناه می برم . به آن دور دورها ، به عالم کودکیها و بی خبری ها که با یک آب نبات چوبی و شکلات مینو دلخوش می شدم . به روزهائی که نوروز را در چادرنماز گلی گلی شب عید و کفشهای قرمز دخترانه می دیدم . ناچار به آن دوران سفر می کنم . بعد از ناهار پدر رو به مادر می گوید : عیدی و پاداش مان را دادند . مادر فوری می گوید : برویم خریدهای عیدمان را بکنیم . بعد دوتائی می نشینند و به قول مادر عیدی و پاداش را مثل گوشت قربانی تقسیم می کنند . این پول برای لباس بچه ها ، این برای شیرینی و میوه شب عید ، این برای برنج و گوشت میهمانها ، و ... و ... و آخر سر یک دفعه مادر می گوید : ای وای می بینی عیدی خواهرهایت را فراموش کردیم . پدر نگاهی به بقیه پولی که در دست دارد می کند و سپس می گوید : خواهر ها مهم نیستند . آنها امسال عیدی نمی گیرند . مادر می گوید : یعنی چه که آنها مهم نیستند ؟ مگر می شود ؟ شب عیدی چشمشان به راه می ماند . خدا را خوش نمی آید . زود باش از اول حساب می کنیم . پدر عصبانی می شود و می گوید : نه خیر از اول حساب نمی کنیم . اصلن خواهرهای من هستند ، دلم نمی خواهد امسال برایشان چیزی بخرم . مادر می گوید : مگر دل بخواهی است ؟ این رسم است دیگر ائلدن دیشقار ادا گتیرمه ( رفتار خلاف رسوم انجام نداه ) .جروبحث می کنند و بعد با هم به بازار می روند . عصر دیر وقت خسته و کوفته به خانه برمی گردند. بازار چقدر شلوغ بود ایینه سالماغا یئر یوخویدو ( جائی برای سوزن انداختن نبود.) اما آنها خیلی چیزها خریده اند . برای من چادرنماز گلی گلی هم خریده اند . آخ جون تابستانها که باغچه حیاطمان پر از گلهای رنگارنگ می شود ، من هم چادرنماز گلی گلی ام را دور کمرم می پیچم و مثل پروانه های رنگارنگ لابه لای گلها از شاخه ای به شاخه دیگر می پرم . برای خودم ویجنتی مالا می شوم و می رقصم و آواز می خوانم . مادر می گوید : خدا را شکر همه چیز خریدیم و کسری نداریم . پدر می گوید : خدا اموات ترا بیامرزد . پس اندازی که کردی خیلی به دردمان خورد . تشکر خشک و خالی او مادر را خرسند و راضی می کند . بعد پدر از کیف اش یک دسته اسکناس نو پنجاه ریالی در می آورد و بعد قرآن قدیمی اش را از بالای تاقچه برمی دارد و اسکناسها را لابه لای صفحات قرآن می گذارد . این اسکناسها باید هنگام تحویل سال نو داخل صفحات قرآن بمانند . بعد از تحویل سال به کسانی که برای دید و بازدید می آیند یکی می دهد . به این می گوئیم تحویل پولو . آئینه های کوچکی هم خریده است . روز چهارشنبه سوری به خانه نزدیکان می رود و به هر نو عروسی و زن جوانی یکی از این آئینه ها را هدیه می دهد . آئینه نشانه روشنی و زلالی در سال نو است .
مادربزرگ کوزه آب سفالی اش را از زیر زمین بیرون می آورد . خوب می شوید وآن را با لنگه جوراب نازک ساق بلند زنانه که شوشه ای جوراب می گوید ، می پوشاند و پر از آبش می کند . سپس یک پیاله تخم ترتیزک را که خیس کرده است ، دور تا دور کوزه می مالد . بوی تر تیزک به مشام می رسد . کوزه هنگام تحویل سال سبز سبز می شود . گاهی وقتها سر عروسک نایلونی را بزک کرده روی درب کوزه می گذارد .
داداش بزرگه از بیرون می آید . نایلون کیسه ای کوچکی در دست دارد . داخل نایلون دو تا ماهی و مقدار کمی آب است . ماهی ها را فوری داخل تنگ ماهی می اندازد . حالا ما چهار تا ماهی قرمز داریم دو تای دیگر از سال قبل مانده اند . خدا کند جایشان تنگ نباشد و تا بهار و پر شدن حوض حیاط زنده بمانند . دلم برایشان شور می زند که خانه شان خیلی کوچک است . اما اینجا امن تر از حوض حیاطمان است . آخر بعضی وقتها کلاغها و گربه ها می توانند این ماهی ها را شکار کنند . آن وقت دلم خیلی می سوزد .
...
و من در عالم رویاها دلخوشم
.

No comments: