2007-02-27

قابل توجه وزیر محترم پست و تلگراف جمهوری اسلامی ایران

در این غربتستان اداره پست نیز مثل سایر ادارات دولتی و غیر دولتی در انجام وظایف خود کوشاست . نامه های اداری و غیر اداری مرتب و به موقع به دست صاحبانشان می رسد . وقتی با وطن گل و بلبلمان مقایسه می کنم آه از نهادم برمی آید . ما مسلمانیم وقوانین ما را این نامسلمانها دست چین کرده و برداشته ومو به مو اجرا می کنند . باور نمی کنید ؟ من باور می کنم . زیرا که کم کاری نمی کنند ، خیانت در امانت نمی کنند ، فریب ظاهر کسی را نمی خورند ، با دریافت رشوه و ناحق جلوه دادن حق کاری ندارند . وقتی میخواهی به خانه شان بروی و از آنها وقت می گیری ، به بچه شان یاد نمی دهند که بگو بابا و مامان خانه نیستند . خودشان راحت می گویند که وقت یا حوصله ندارند ، راحت می گویند که برای صرف شام نمانید چون خرید نکرده ام و برای پذیرائی از شما مواد غذائی برای پختن ندارم . بسته های پستی را دست نخورده و بازنکرده و سروقت تحویل می دهند .
اما من ایرانی در این سر دنیا با پست مشکل دارم . وقتی فامیل ، دوست ، برادر به من اطلاع می دهد که بسته ای برایم ارسال کرده تا می خواهم دهان باز کنم خود ادامه می دهد که اگر دریافتش نکردی جانت سلامت . من نیز متقابلن چنین می گویم اما در حقیقت جانت سلامت به معنی یاندیم ، اؤزوده یاندیم یاندیم ( سوختم خودش هم دوبار سوختم ) است . چندی پیش یکی از اقوام به من خبر داد که بسته ای برایم ارسال کرده و گفت که حتمن می رسد و جای نگرانی نیست چون بسته را به فلان کس داده و قرار است او به محض رسیدن به « رم » برایم پست کند .
گلایه نمی کنم که نزدیکی نوروز است و من غربت نشین چشم به راه هدیه از سوی پدر کهنسالم ، نامه ها و تبریکها از سوی دوستان و عزیزانم هستم و از آنجا که آنها هم آگاه به بدعهدی و کم کاری پست هستند زحمت را به ایمیل می دهند . حرف من ، گلایه من فراتر از اینهاست . شکایت من جدی تر است هر چند که این گلایه ها هم به جای خود جدی هستند و نباید به این سادگی از کنارشان گذشت .
برای نوشتن و تائید نامه یک روز کاری مرخصی می گیرم و هزینه تحمل می کنم و تا سفارت ایران که از شهرمان دورتر است می روم . آنجا نیز هزینه ای کم یا زیاد برای تائید مدارک تحمل می کنم و سپس مدارک را پست می کنم و آنگاه گؤزله گؤزون وار اولسون ( منتظر باش ) که نامه به مقصد برسد ، که نمی رسد . از بیم گم شدن نامه در پست ایران مجبور می شوم به DHLمبلغ 69 یا 70 یا 100 یورو بپردازم تا نامه ای را که هزینه اش تمبر 3 یوروئی است سالم و در عرض چهار پنج روز به مقصد برساند
وزیر محترم و عزیز پست که آن بالاها نشسته اید و نفسیز ایستی یئردن چیخیر ( نفستان از جای گرم بیرون می آید ) و غم نان ندارید چؤرک داشدان چیخیر ( نان از زیر سنگ درمی آید ) من دیگر خسته شده ام . دیگر نمی خواهم نامه ام را اول فاکس و سپس از بیم نرسیدن آن به مقصد سه بار پست کنم به امید اینکه یکی به مقصد خواهد رسید . دیگر نمی خواهم برای نامه ای که 2 یا 5 یورویا ... هزینه دارد 69 یا 100 یا ... بپردازم آقا جان پول علف خرس نیست . وزیر محترم از مسئولانت بپرس نامه مهمی که سه هفته پیش ارسال کرده ام و هنوز به مقصد نرسیده کجاست ؟ نامه ام را پیدا کنید و هر چه سریعتر به مصد برسانید . وزیر محترم شما را خطاب کردم ، آیا صدایم را می شنوید ؟ اگر پنبه هایتان هنوز داخل گوشتان است ، دو چشم بینا که دارید بخوانید و نامه گم شده ام را پیدا کنید
*

2007-02-23

یک حکایت بی مزه


پدر بزرگم مردی متعصب و مذهبی بود . بعد از بازنشستگی به تبریز کوچ کرد تا آخر عمری کنار فرزندان و نوادگان عزیزش زندگی کند . باقی عمرش پای منبر و قرآن و سفر حج و کربلا گذشت. او سفر حج را بر هر زن و مرد مسلمانی واجب می دانست . یادش به خیر پنج شنبه همگی مهمان خانه پدربزرگ بودیم . یکی از همان پنج شنبه ها بود که اعلام کرد می خواهد به سفر حج برود . گفتند تنها نرو و زنت را نیز با خودت ببر . فوری بهانه آورد که دیروز بعد از نماز ظهر میرزا علی اکبر آقا گفت که آروادی یاخدان ایچینده مکه یه آپاراسان نه گوناه ائله ییب نه ثواب ( اگر زن را داخل صندوق به مکه ببریند و بیاورند نه گناه کرده نه ثواب . منظور واجبتر بودن حجاب از حج ) زن چه پیر چه جوان زیبا و دلرباست و قامتش مرد را مجذوب می کند و ... غسل واجب می شود . یادش به خیر چقدر با مهناز خندیدیم . آخرمیرزا علی اکبر آقا طفلکی آنقدر پیر شده بود که حال و حوصله نطق بالای منبر را نداشت و به حرمت ریش سفیدش ، پیش نماز مسجد بود . این قدر حرف را آنهم عرض چند دقیقه چگونه توانسته بود توی کله پدربزرگم فرو کند نمی دانستیم . با خنده گفتم : آتان رحمتده ( خدا پدرت را بیامرزد ) قامت خمیده و دوتای مادربزرگ که زیبائی و دلربائی ندارد . وای خدای من ، من و مهناز چه بچه های بدی بودیم نمی توانستیم جلوی خنده مان را بگیریم . برای همین هم پدربزرگ عصبانی شد اما به مهناز به خاطر اینکه مهمان بود چیزی نگفت و به من قیزیم سنه دئییرم گلینیم سن ائشیت ( دخترم به تو میگم عروسم تو گوش کن ) عصبانی شد و گفت : زهر مار هرهر ، درد بی درمان هر هر دختر گنده هیچ خجالت نمی کشی ؟ تو حالا بزرگ شدی به جای خنده باید وظایف دینی ات را آنجام دهی و .... صدای خوبی داری و وقتی در خانه به صدا در می آید باید انگشتت را توی دهانت فرو کنی و بپرسی کیه در میزنه؟ مهناز درحالی که غش غش می خندید گفت : آقابزرگ صدای این نوه شما به اندازه کافی نتراشیده و نخراشیده هست . آخر به کسی که پشت در است رحم نمی کنید که از شنیدن صدای وحشتناک نوه تان بترسد و غش کند ؟ پدربزرگ باز عصبانی شد و تا میخواست جواب بدهد ، مهمان آمد . خانواده دائیم از راه رسید و سرش به سلام و علیک مشغول شد
آن زمانها عکس بزک کرده مرحوم هایده را روی جلد مجله جوانان چاپ کرده بودند . سایه آبی رنگی که بر چشمش زده بود مد خانمها شده و مادر و خاله ها و زندائیها هم خریده و با آن خود را آرایش می کردند . زندائی مانیز سایه را البته غلیظ تر بر چشمش زده و آمده بود . پدربزرگ که چشمش به او افتاد با نگرانی پرسید : دخترم چشمت چرا کبود شده ؟ زن دائی به خیال اینکه پدربزرگ شوخی می کند به شوخی جواب داد : پسرت زده . طفلک پدربزرگ هم مثلن به قصد دلجوئی از عروسش ، سر دائیم داد زد که آخماغین بیری آخماق آروادی الله ووروب دای سن نییه وورورسان ؟ ( احمق یک احمق ، خدا زن را زده تو چرا می زنی ؟ ) خلاصه به او گفتند که این آرایش و برای زیبائی است و اسمش سایه است . حالا پدربزرگ عزیزم یقه ما را ول کرد و افتاد به جان زندائی که اینها چیه به سرو صورت خود می مالید ؟ زن خودش موجود قشنگی است این نقاشی ها شما ها را از شکل و شمایل می اندازد و .... حالا چشم و لب و مژگانت را بزک کردی به قول مرحوم قاضی طباطبائی برای آن دهان گنده ات چه چاره ای می اندیشی ؟ بولاق گره ک یئریندن بولاق اولا ، سو تؤکمه کنه ن بولاق اولماز ( چشمه باید از اول چشمه باشد با آب ریختن چشمه درست نمی شود . بعد هم حکایتی تعریف کرد که عین آنرا برایتان نقل می کنم
می گویند در دهی دختر دم بختی زندگی می کرد . دهان این دختر بقدری بزرگ بود ، بقدری بزرگ بود که تا بناگوشش می رسید . خواستگار به محض دیدن دهان گنده این دختر قاییدیب گئدیب دالیسینادا باخمیردی ( برمی گشت و میرفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد ) روزی از روزها مادر و پدر این دختر برای چیدن محصول هلو به باغ می روند و مادر قبل از ترک خانه به دختر می سپارد که : اگر خواستگار آمد برایشان چائی ببر و هیچ حرف نزن و دهانت را غنچه کن و بنشین و اگر پرسیدند مادرت کجاست ؟ بگو رفته هووووووولو بووووو چینووووود ( منظور هلو بچیند ) بعد از رفتن آنها از خانه ، خواستگار می اید و دختر طبق سفارش مادرش دهانش را غنچه می کند و چائی می آورد و بدون یک کلمه حرف گوشه ای ساکت می نشیند . خواستگار که تا حدی متوجه دهان دختر شده می پرسد : دختر جان مادرت کجاست . دختر جواب می دهد : رفته هوووووولوووووبوووووچیند . خواستگار می گوید : ای وای ،پس آن زنی که از درخت هلو افتاد و مرد مادر تو بود ؟ دختر که این حرف را می شنود دهان بزرگش را باز می کند و فریاد می کشد : وای مادر وای . خواستگار فوری می گوید : دختر جان ناراحت نشو آن زنی که از درخت هلو افتاد و مرد مادرت نبود من از دروازه دهانت دیدم
...
بعد از تمام شدن حکایت زندائی به شوخی گفت
آغزیم یئکه دی کیمه نه وار دهانم بزرگه به کسی چه مربوطه
بورنوم یئکه دی کیمه نه وار دماغم بزرگه به کسی چه مربوطه
سئوگیلیم منی سئوسه اگر یارم مر دوست داشته باشد
بیلمیره م خلقه نه وار نمیدانم به دیگران چه ربطی داره
اما من و مهناز که دل پری از این زندائی عزیز داشتیم در عالم خودمان دو بیتی ساختیم و محرمانه با خودمان زمزمه کردیم که اینجا برایتان می نویسم
یئکه آغیز مان اولمویوب دهان بزرگ عیب نشده
یئکه بورون مان اولمویوب دماغ بزرگ عیب نشده
اما سنین تک ادب سیز اما بی ادبی چون تو را
هئچ آنالار دوغمویوب هیچ مادری نزائیده

2007-02-17

پری و زری

با احترام به روح خسرو گلسرخی و دیگر شهدای دلاور این آب و خاک،  و روح پاک مولا علی ، حکایت امروز را آغاز می کنم
آن زمانها که هنوز جوان و کم تجربه بودم در شهرستان کوچکی زندگی می کردیم . این شهرستان بیشتر به دهکده بزرگ شبیه بود تا به شهرستان . جای تعجب هم ندارد . خیلی از شهرستانهای ما شبیه به روستا و یا بدتر از آن هستند . مثلن در همین شهرستان مردم می دانستند که آب لوله کشی برای آشامیدن مناسب نیست و آب آشامیدنی را از چشمه می آوردند . بیچاره شهریها به خیال این که آب لوله کشی واقعن تصفیه شده و تمیز است از همان آب برای آشامیدن استفاده می کنند
حیاط خانه اجاره ای ما بزرگ و برای کاشت سبزی و گل آفتابگردان و ذرت بسیار مناسب بود و جای کافی داشت اما داخل خانه دو اتاقه و بدون آب گرم و آسایش لازم بود . روزی به زن صاحبخانه بؤیوک خانم ( یعنی خانم بزرگ ) گفتم : چه می شد اگر آب گرم و حمام و یک اتاق اضافی هم بنا می کردید ؟ خنده ای کرد و گفت : خانم ماشالله که جوانی صحت بدنیوه نه گلیب ؟ ( سلامتی بدنت چه شده ؟ ) حمام چند قدمی ماست روزهای تعطیل می روی حمام حاجی ماحمیت . آبش همیشه داغ است . جووان ازه نلیکین کی توکولمویوب ( جوانیت که نریخته ) توی آشپزخانه با آب لوله کشی رخت و ظرفت را می شوئی دیگر چه می خواهی ؟ برای شستن رخت و ظرف دم رودخانه که نمی روی . دیدم که نخیر بدهکار هم شدم . ناچار حرفش را تایید کردم
حیاط خانه بؤیوک خانم بزرگ و طویله گاوو گوسفندانش در گوشه راست حیاط بود . گاو شیردهی داشت و هفته ای دو روز برایمان شیر تازه می آورد . خواهرش خیردا خانم ( یعنی خانم کوچک ) نیز همسایه سمت چپ ما بود که از حیاط خانه اش صداهای مختلف ازجیک جیک جوجه گرفته تا اردک و بوقلمون و غاز و گاهی اوقات نیز صدای غورغور قورباغه به گوش می رسید .بیشتر از هر حیوانی از غازها می ترسیدم وقتی وارد حیاط می شدی غازها گردنشان را دراز کرده و با صدای بم خفیفشان به طرفت حمله می کردند و تا صدای خیرداخانم را نمی شنیدند دست بردار نبودند
چند خانه آن طرفتر مردی با دو زن و یک مادر و یک عالمه بچه زندگی می کرد .او اهل سنندج بود و چند سال پیش استخدام و به این شهرستان منتقل شده بود . دو دختر هم سن و سال این مرد به نامهای پری و زری شاگردان من بودند . پری بسیار باهوش و زری برخلاف خواهرش بسیار کم هوش و گیج بود . روزی از پری خواستم که به من بعضی از کلمات کردی را یاد بدهد . با لهجه شیرینش پرسید : شما در عوضش به من چه می دهید ؟ پرسیدم : چه می خواهی ؟ جواب داد : هر چه من به شما یاد می دهم ، شما نیز معادل ترکی آذربایجانیش را برایم بنویسید . معامله جالبی بود و از او خیلی چیزها یاد گرفتم . اما زری حرف نمی زد و فقط نگاه می کرد . بعد از توضیح درس وقتی همان مطلب را از او می پرسیدم با تعجب نگاهم می کرد . گوئی برای اولین بار است که این مطلب را می شنود . خیلی راحت جواب می داد که : خانم معلم من هنوز هیچ چیز نفهمیدم . روزی از کم هوشی و بی دقتی او به تنگ آمدم و مادرش را به مدرسه خواستم . روز بعد به جای مادرش مادربزرگ به مدرسه آمد . او اظهار کرد که چون پسرش خیلی قلبی قه ره ( سیاه دل ، منطور متعصب و باغیرت ) است اجازه نمی دهد زنان جوانش از خانه بیرون بروند . هر جا خودش می رود آنها را هم می برد . خوب دوستان کنجکاو بودم که بدانم چطوری این مرد توانسته تقریبن همزمان دو زن جوان و هم سن که هیچکدام مشکل نازائی یانداشتن نوزاد پسر ندارند ، بگیرد ؟ خیلی خلاصه توضیح داد که پسرش بعد از ازدواج با مادر پری دلش خواسته با مادر زری نیز ازدواج کند و دختر را به او دادند . پرسیدم به همین سادگی ؟ جواب داد : نه به این سادگی بلکه از این هم ساده تر . نمی خواستم بپذیرم یعنی چه ؟ که زن با نگاه به چهره عبوس من ادامه داد : دلت خوشه معلم ، توی این دنیا برای مرد کار نشد ندارد . اختیار هر کاری را دارند تو هنوز جوانی و این چیزها سرت نمی شود . بیرآزجا دؤز سنین ده باشین رحلت داشینا ده یه ر ( یک کمی صبر کن سر تو هم به سنگ رحلت می خورد ) از او در مورد مشکل زری پرسیدم . گفت : هر دو زن حامله بودند . یکی از روزهای سرد زمستانی بود دو هوو حرفشان شد و جروبحثشان به دعوا کشید . پسرم که متوجه شد هر دو را به سختی کتک زد و بعد با طناب هر دو را به درخت سیب وسط حیاط بست . بیچاره ها شب تا صبح در آن سرمای سخت گرسنه و تشنه و بیخواب رنج کشیدند . به پسرم گفتم : خدا را خوش نمی آید این زنها حامله اند به خاطر بچه ها ببخششان . اما او عصبانی شد و سرم داد کشید که اگر تنبیه نشوند نمی توانم فردا پس فردا کنترلشان کنم . دارم ادبشان می کنم . صبح به من اجازه داد بعد از رفتنش طناب را باز کرده آزادشان کنم . صبح زود بدن بی رمق هر دو را کشان کشان به خانه آوردم . امیدی به زنده ماندنشان نداشتم . آخر مرد حسابی این چه نوع تنبیه است ؟ هر دو به سختی سرما خوردند و بیمار شدند . مقاومت پری داخل شکم مادر بیشتر از زری بود . زری مکافات عمل پدر سنگدلش را می کشد . از آن وقت دیگر دو هوو با هم حرفشان نشد دعوا نکردند و پسرم فکر کرد خوب ادبشان کرده است . اما غافل از اینکه این دو زن آن شب فهمیدند که دشمن اصلی شان کیست .
چند روز بعد زری اول صبح تا وارد کلاس شدم ، در حالی که انگشت خود را به علامت اجازه بالا گرفته بود به میزم نزدیک شد و سیب زردی را روی میزم گذاشت و آهسته گفت : خانم معلم این مال شماست
این بهره همان درختی است که زری را ناقص کرد . چگونه می توانستم بخورم ؟ داخل کیفم گذاشته با خود به خانه بردم و بالای تاقچه گذاشتم

2007-02-09

گلشن و علی پاسبان


یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . سال 1357 بود . دارا و سارا و موسی و سامان ، بچه های گلشن و علی پاسبان بودند . علی پاسبان همانطور که از اسمش پیداست فقط پاسبان بود . کشیک می داد ، دزد می گرفت و ... غیر از این کار دیگری از دستش برنمی آمد
بیست و دوبهمن بود . آدمهائی دور هم جمع شده و دسته بزرگی تشکیل دادند . سپس به سراغ پاسبانها رفتند . گرفتند و لختشان کردند و بیرحمانه کشتند . آذرشهر رکورد قتل عام پاسبانها را آنهم به نوع وحشتناک ، به خود اختصاص داد
علی پاسبان قصه ما نیز به دست یکی ازاین دسته های بزرگ در یکی از شهرها گرفتار آمد . گرفتندش و بدون محاکمه به دارش آویختند . هنوزهم نمی دانیم جرمش چه بود ؟
ائششه یه گوجو چاتمادی ، پالانینی تاپدادی منظور زورش به خر نرسید ، پالونشو کتک زد
گلشن می گفت : انقلاب مثل مرغ غول آسائیست که فرزندان خود را مثل دانه برمی چیند
دارا از سارا گلوله ای آتشین هدیه گرفت و همان لحظه جان داد و دارا به وجود خود افتخار کرد
موسی لو رفت و به دار آویخته شد و دارا دوباره بر رشادت خود افتخار کرد
سامان نیز لو رفت . دارا قبل از اینکه بار سوم به وجود خود افتخار کند ، در راه عقیده خود کشته و با جاه و جلال دفن شد
گلشن تنها بازمانده خانواده اش ، سامان را در خانه پدربزرگ مخفی و خود به عزای عزیزان از دست رفته اش نشست . اما نتوانست گریه کند چون بکی مردار شده و نباید برایش گریست و دیگری به بهشت رفته و نیازی به گریه ندارد
گلشن با هزار مصیبت با فرزند خود راهی دیار غربت شد . سامان نوجوان در دیار غربت همراه مادر زندگی جدید خود را شروع کرد . حالا برای خود مردیست و شغلی و زندگی و آسایشی دارد . فکر می کردم حالا دیگر این مادر و پسر قویماغ ایچینده اوزورلر ( توی کاچی شنا می کنند ، منظور رفاه بسیار است ) سه سال پیش سامان ما با دختری از ایران ازدواج کرد . طفلک چقدر خوشحال بود زنی ایرانی و فرزندانی ایرانی خواهد داشت . زن جوان آمد و بعد از یک سال هم مادر شد . حالا دیگر هم زبان یاد گرفته و هم به علت وجود فرزند ایاغی به رکیمیشدی منظور جایش محکم شده بود
گلشن گاهی اوقات تلفن می زد و به دیدنم می آمد . اگرچه زنی شکسته و داغدیده و مصیبت کشیده است ، اما خوش صحبت و مهربان است . یک هفته پیش ساعت 9 شب به من زنگ زد صدایش گرفته بود گوئی به زحمت می توانست جلوی گریه اش را بگیرد . می خواست پیشم بیاید . فهمیدم که دردی دارد و گرنه این وقت شب هوس آمدن به خانه من که با شهر آنها حدود دو ساعت فاصله دارد نمی کرد . منتظرش شدم . پس از دو ساعت و اندی بالاخره آمد . تا در را به رویش باز کردم گریه مجال سلام و احوالپرسی را به او نداد . با هم شامی خوردیم و چائی نوشیدیم و درد دل کردیم و گریستیم . داشتم برایش رختخواب آماده می کردم که تلفن زنگ زد . سامان بود با صدائی درمانده و ناتوان سفارش مادرش را کرد آنامی سنه ، سنی الله ها ( مادرم را به تو و تو را به خدا می سپارم ) و پشت سر او برادر گلشن زنگ زد و از خواهرش خواست که پیش آنها برود و با آنها زندگی کند . درخواست برادر را پذیرفت . چاره ای جز این نداشت . آدمی که پیر می شود نیاز به کمک و مواظبت دارد
حتمن حدس زدید که موضوع از چه قرار است . رعنا عروس گلشن خانم بعد از تولد اولین فرزند و باز کردن جای پا عذر این زن را خواسته . چون او مزاحم ایشان است
یک روز بعد رعنا زنگ زد . به او اشاره کردم که کار خوبی نکرده . می توانست نزدیک خودشان برای او آپارتمان کوچکی اجاره کرده و با مهر و دوستی برایش زندگی جدید و مستقلی فراهم کند . اینگونه راندن پیرزن مصیبت دیده ، آن هم از خانه خودش ، انسانی نیست . راستش را بخواهید از نوع جوابی که داد خوشم نیامد حرف حسابش این بود که : من استقلالم را دوست دارم . از روزی که حامله شدم هر چی به این زن می گویم از خانه من برو بیرون ، نمیرود . زود زود بیمار می شود و میرود اتاق خودش و می خوابد . کارش شده دوا خوردن . وقتی بیمار می شود حالم از او به هم می خورد . من استقلال و آزادیم را خیلی دوست دارم . به او گفته بودم که استقلال از همه چیز مهم تر است
مادر و پسر را تهدید کرده بود که یا این زن از این خانه برود و یا طلاق می گیرم و چون اینجا آلمان است بچه را هم از شما می گیرم . بیچاره سامان و بیچاره مادرش
دوستان اختلاف سنی و عقیده بین عروس و مادرشوهر ، پدر و پسر را قبول دارم و خودم اکنون آپارتمان کوچک و وسایل ارزان قیمت خانه ام را به آپارتمان شیک و مبلمان پسرم ترجیح می دهم . دوست دارم تنها زندگی کنم . اما گلشن در شرایطی نیست که تنها بماند
رعنا وبلاک مرا می شناسد و میخواند و می داند که هدف از نوشتن این پستم نکوهش شدید اعمال و رفتار زشت و ناپسند او با گلشن است . می تواند در پیامگیر وبلاکم هزار فحش بدهد . اما فراموش نکند در مورد بدی که در حق گلشن کرد و به چشم خود شاهد ماجرا بودم کم نوشتم
و سرانجام حالم را به هم زد این نوع استقلال

2007-02-03

دعا این مسکن ناتوانی من


مادربزرگم از مال دنیا ، تنها سجاده ای برای نماز داشت . داخل سجاده اش چادرنماز و جوراب و مقنعه مخصوص نماز و عطر گل محمدی مشهدی و از همه مهمتر تسبیحی داشت که بیشتر اوقات دستش بود و ذکر می گفت و صلوات می فرستاد . آهسته و آرام نماز می خواند و بعد از نماز در حالی که چهارزانو می نشست دستهایش را بالا می برد و دعا می کرد . دعا را خیلی دوست داشت تنها زن مذهبی آن زمان بود که وجود مار و عقرب و آتش داخل جهنم را باور نداشت و می گفت : مگر خدا کباب پز است که آتش روشن کند و آدمها را بسوزاند . آدمخوار هم نیست که هوس کباب کوبیده و برگ از گوشت انسان کند . زن حامله هم نیست که ویار دل و جگر داشته باشد . می پرسیدم : اگر خدا چنین نیست چرا ملاها همه اش در روضه هایشان از ش صحبت می کنند و مردم را می ترسانند ؟ جواب می داد : خوب جان من قورخولو باش ساغ قالار ( سری که بترسد سلامت می ماند ) بعضیها احتیاج به ترس دارند . فکرش را بکن اگر پدربزرگت از خدا نترسد چه بر سر من می آورد ؟
طفلک مادربزرگم حق داشت . آن زمانها که در خانه ها حمام نبود و برای شستشو و حمام کردن به گرمابه نخست می رفتیم حق آب ده ریال بود و کانادرای سه ریال و حق کیسه کش هم سه ریال بود . پدربزرگم درست شانزده ریال به او می داد که هزینه حمام کند . روزی گفت : بیست ریال بده باقیمانده اش را برمی گردانم . آخر مرد حسابی یولدا بیرینین قاتیغین جالاسام نه اولار ؟ ( اگر در راه ماست کسی را به زمین بریزم ، منظور اگر خرجم کمی اضافی باشد ) که پدربزرگ حرفش را ناتمام گذاشت و گفت : هنگام راه رفتن مواظب باش به کسی برخورد نکنی و ماستش را به زمین نریزی . شاید فکر کنید که پدربزرگم خسیس بود نه او فقط برای مادربزرگم خسیس بود . او فکر می کرد این مرد است که شکم زن را سیر می کند . اگر روزی شوهر بالای سر زنش نباشد ،زن از گرسنگی می میرد . روزی گفتم : نمیتوانم این حرف شما را قبول کنم . چون شوهر رحیمه باجی کارگر حمام نخست سالها پیش درگذشته بود و او داشت با کارگری در حمام هزینه زندگی خود و بچه هایش را تامین می کرد . گفت : ما مردها به زنان خانه و زندگی راحت میدهیم و نیازی به کارگری ندارند و در خانه خودشان خانمی می کنند . گفتم : سیز اولماسایدیز آروادلار تویوغو توکلو توکلو ییه جاغیدیلار ؟ ( اگر شماها نبودید زنها مرغ را پرنکنده می خوردند ؟ ) اگر از اول کار دست از سر زنان برمی داشتید و می گذاشتید آنها هم پا به پای شما وارد جامعه شوند به یقین که رحیمه باجی هم برای خودش شغلی داشت و مجبور نمی شد در حمام به خاطر دو ریال کیسه کشی کند . تازه داشتم با او جر و بحث می کردم که یکدفه فریاد کشید که : آخماغین بیری آخماق ( یک احمق ، احمق ، این یک دشنام است که خیلی بی ادبانه نیست ) رو حرف پدربزرگت حرف میزنی ؟ یکی از دنده های زن کم است و نمی تواند روی پاهای خودش بایستد . اگر دختر نبودی زیر مشت و لگد له ات می کردم . مادربزرگم اشاره ای به من کرد که خاموش بمانم . سکوت کردم اما دلم برای پسرها سوخت . آخر این روزها هم از طفلکی پسرها پیامهائی درمورد تنبیه دریافت می کنم . اگر در مدارس ما را با خطکش تنبیه می کردند ، آنها را با شلنگ می زدند و اگر مادرمان ما را با سیلی تنبیه می کرد آنها طعمه مشت و لگد پدرهایشان می شدند . خوب چه می شود کرد . گردش دوران این چنین بود
دوستان داشتم درمورد دعای مادربزرگم می نوشتم سر از رفتار پدربزرگم درآوردم . چه کنم این هم یکی از نقاط ضعف نوشته های من است . چه می شود کرد . خلاصه مادربزرگم بعد از تمام شدن نمازش چهار زانو می نشست و دستهایش را به دعا بلند می کرد و چنین می خواند
خدایا هیچ بیماری را راهی بیمارستان و محتاج پرستاران و دارو و درمان نکن
خدایا به همه بیماران شفا عطا فرما ، به بیماران ما نیز
خدایا گرسنگان و تشنگان را سیر و سیراب فرما ، گرسنگان و تشنگان ما را نیز
خدایا مشکل مالی همه را حل کن ، مشکل مالی ما را نیز
خدادرد همه را درمان کن ، درد ما را نیز
خدایا هیچ بنده ای را با گرسنگی و فقر امتحان نکن ، ما را نیز
خدایا هیچ پدر و مادری را سوگوار فرزندش نکن
دعاهایش طولانی و گاهی برای من خسته کننده بودند . می پرسیدم چرا این همه دعا می خوانی ؟ جواب می داد : آخر دخترم در دلم میخواهد به همه کمک کنم اما زنم و دست بسته و عقلم به جائی قد نمی دهد و بجز دعا کاری از دستم برنمی آید . دعا می کنم که بلکه خدا را خوش بیاید و روزی روزگاری اجابت کند .
دوست جوانم فرانک ( ائل قیزی ) برایم پیامی فرستاده و از حال عباس لسانی برایم نوشته است . دیدم کاری از دست من بنده عاجز و ناتوان خدا ساخته نیست . به یاد مادربزرگم افتادم و با خود گفتم من نیز روش او را پیش بگیرم از هیچ چیز که بهتر است . پس به سبک مادربزرگم دعا می کنم
خدایا ، خداوندا ترا قسم به عزت و جلال حسین شهید ، ترا قسم به بندگان عزیز ، ترا قسم به موسی بن جعفر دربند، ترا قسم به امام رضای غریب، ترا قسم به دل سوخته پدران و مادران داغدار ، ترا قسم به خون خسرو گلسرخی ، ترا قسم به ارس آغشته به خون صمد بهرنگی ، اسرا و زندانیان به ناحق به بند کشیده را آزاد کن . احمد باطبی ، عباس لسانی و ... و ... و ... را از بند رها کن
فرانک عزیز ( ائل قیزی ) مرا ببخش که بیش از این کاری از دستم ساخته نیست
صادق اهری عزیز برای بیماران شفا آرزو می کنم . خدایا هیچ بنده ای را محتاج دارو و درمان نکن