2007-10-19

تاتیانا


در میان دوستان ، دوستی است که نامش تاتیانا است . تاتیانا زنی جوان و مادر چهار بچه قد و نیم قد است . این زن جوان و زیبا و بلوند و خوش قد و قامت بسیار تند خو و بد خلق و ناراضیست . گاهی اوقات از در که وارد می شود صدای کفشهایش « که از کوبیدن پاهایش به زمین بلند می شود » به فغانی دردناک شبیه است . صبح به خیر گفتنش به اعلان جنگ تن به تن می ماند . وقتی نگاه می کند گوئی با چشمانش به آدمی هزار فحش خواهر و مادر می دهد . دیروز صبح که وارد کلاس شد با خشم به من و پینار نگاهی انداخت . پینار گفت : الله الله نه قیجیقدیر بو قادین . خنده ام گرفت و پرسیدم : قیجیق یعنی چه ؟ گفت : یعنی همین زن . گوئی تاتیانا فهمید که در مورد او غیبت می کنیم . دهان باز کرد و گفت : اگر شما جای من بودید قاتل می شدید باز آفرین بر من که ایستاده ام وبه اندازه کافی صبردارم . پرسیدم به خاطر چه به اندازه کافی صبر داری ؟ گفت : آقا شوهری دارم که دیوانه است . نه زبان آدمیزاد سرش می شود و نه زبان جانور. هر بدی که از دستش برمی آید دریغ نمی کند . از دستش جانم به لبم رسیده است . گفتم : ای بابا دوست روس من« آنا » که می گفت ما روسها آقاشوهرمان را می زنیم و آنها از ما می ترسند ! گفت : آنا دروغ می گوید مگر می شود مرد روس را کتک زد با آن هیکل گنده اش یک مشتی بزند زن آسفالت می شود. گفتم : تاتیانا جان با این اخلاق خوشی که تو داری انصاف به آقاشوهرت که تحملت می کند . تو داری با نگاه و صدای کفشهایت و رفتارت هر روز اول صبح ما را کتک می زنی . صدایش را پائین آورد و گفت : آخر چه کنم ؟ بالاخره باید یک جوری اعتراض کنم . به یک طریقی صدایم را به گوش آنهائی که فکر می کنند ، زنان روس در اوج خوشبختی هستند برسانم .کجا فریاد بزنم ؟ به که بگویم که از دست آقا شوهر جانم به لبم رسیده است ؟ وقتی پیش یکی درد دل می کنم فوری می گوید به وکیل مراجعه کن و طلاقت را بگیر و نترس بچه ها را به تو می دهند و خرج زندگیتان را نیز باید آقاشوهر بپردازد . چرا کسی نمی خواهد بفهمد که این بچه های قد و نیم قد به پدرومادر ، هردو نیاز دارند ؟ آقاشوهر می داند که به خاطر بچه ها خیلی کوتاه می آیم برای همین هم هر بلائی دوست دارد سر من می آورد . وقتی کوچ می کردیم ، دوست و دشمن همه از من خواستند که به این آدم اعتماد نکنم و دنبالش راه نیفتم . گفتند که او می خواهد به وسیله تو اموالش را خارج کند . او فقط زمانهائی دوستت دارد که به تو احتیاج دارد و من باور نکردم . حالا که فکر می کند دیگر نیازی به من ندارد زندگی را برایم جهنم کرده است .
زخم کهنه اش سر باز کرد درد دل کرد و گریست . من و پینار دردهای آشنایش را شنیدیم . هر دو تعجب کردیم . ما فکر می کردیم که فقط ما دردمندیم . فکر می کردیم زنان روس در اوج خوشبختی و اقتدارند . طفلک پینار گفت : انصافن آقا شوهر من از پدر و مادرش خجالت می کشد و احترام پدر و مادر مرا که دائی و زن دائیش هستند نگاه می دارد .
...
بیر یوخوموش بیر واریمیش یکی نبود و یکی بود
بو کند ده منه تای واریمیش در این روستا مثل من هم بود
ائل عالمی گزیب گؤردوم ایل و عالم را گشتم و دیدم
مندن ده قارا گونلو واریمیش سیاه بخت تر از من هم بود
...
اول صبحی حال و هوا چه غم انگیز بود . خواستم حرف را عوض کنم . گفتم : تاتیانا خبر داری پرزیدنت شما حالا در کشور ماست . گفت خبر دارم : دیروز در کشور شما بود و امروز در کشور اسرائیل. از دندانهایش خون می چکد
ای بابا مثل اینکه امروز نباید حرف بزنم
...
راستی یاد پدربزرگ مرحومم افتادم که اشغال روسها را به خاطر می آورد و می گفت : در عالم سیاست از هر کسی نترسی زیاد مهم نیست اما از روسها بترس آنها خیلی راحت نمک را می خورند و نمکدان را می شکنند و خیلی راحت از پشت سر خنجر می زنند . هیچ کشوری و هیچ خدمتی برایشان مهم نیست

No comments: