2007-09-08

رقیه

در مدت چهل و هشت سال و اندی زندگی در این دنیا و کار و تلاش بی وقفه تنها ثروتی که برایم باقی مانده آلبوم عکسهایم هستند .عکسهائی که برایم خیلی عزیزند و خاطرات تلخ و شیرینم را زنده می کنند . آلبومی که پاکسازی و سانسور و بایگانی کرده ام .در میان عکسهای دوران تحصیل چشمم به رقیه و لبخندش افتاد . دوست صمیمی من که از کلاس هفتم به بعد همکلاسی بودیم . او دانش آموز ممتازی بود و پدرش راننده کامیون و مادرش از دوستان مسجد مادرم بود . گاهی اوقات همراه مادرش به مجلس روضه خوانی ما می آمد . بعضی از بعد از ظهرهای ماه های رمضان همدیگر را در مسجد مولانا می دیدیم . خنده های ما و تذکر فاطمه سلطان خانم نگهبان مسجد با مزه بود . می گفت : دختر باید متین و باوقار و سنگین باشد و اینقدر هر و کر نخندد . رقیه که سبک وزن تراز ماها بود آهسته می گفت : شما ها که سنگین هستید ، من باید به مادرم بگویم چند تا سنگ توی جیبم بیاندازد تا سنگین شوم . خنده های لوس و بی مزه مان و ترانه سروان اوغلان رقیه ، یادش بخیر.
خانه های ما دوستان تقریبن نزدیک به هم بود . خانه رقیه آن طرف خیابان و دو کوچه دورتر بود . با همه اینها به خانه همدیگر رفت و آمد نمی کردیم . مادرهایمان می گفتند : چه معنی دارد دختر تک و تنها پا شود و به خانه کسی برود که فامیل و قوم و خویش نیست . تعطیلات تابستان به همدیگر نامه شهری می نوشتیم یکی دو روزه به دستمان می رسید . سر کلاس و بخصوص زنگهای ریاضی و فیزیک و شیمی کنار او می نشستم . تا تکالیفم را از دفتر او کپی کنم و او وقتی متوجه می شد اجازه نمی داد . می گفت اینطوری درس یاد نمی گیری . بعدها که صمیمی تر شدیم فهمید که در درس شیمی چقدر اذیت می شوم . گاهی کمکم می کرد و گاهی هم که دبیر شیمی از من می خواست جلوی تخته سیاه بروم و مسئله حل کنم ، تا نوشتن صورت مسئله ، حل را روی کاغذ با خط بسیار درشت می نوشت و با هزار زحمت و مصیبت نگاه کرده روی تخته می نوشتم و خلاصه از نمره تک نجات پیدا می کردم . اوهمزمان با امتحانات نهائی کلاس دوازدهم آماده کنکور شد . مطمئن بودیم که در یکی از رشته های ریاضی یا فیزیک یا شیمی قبول خواهد شد . دبیر شیمی او را چیخیب اوتورموش ( قبول شده و در کلاس نشسته ) می دانست .
صبح یکی از روزها زنگ در به صدا درآمد . درکه را باز کردم رقیه را پشت در مضطرب و پریشان دیدم . تنهائی به خانه مان آمده بود . تعجب کردیم . او فرصت سوال نداد و به مادرم گفت : فردا آخرین فرصت ثبت نام در کنکور سراسری است و پدرم اجازه ثبت نام به من نمی دهد و نصیحت پدربزرگ و مادربزرگم موثر واقع نشد . تنها امیدم به عموی بزرگم است که در تهران زندگی می کند و چون در خانه مان تلفن نداریم مادرم مرا پیش شما فرستاد که بلکه اجازه بدهید با تلفن شما به عمویم زنگ بزنم شاید بتواند رضایت پدرم را جلب کند . با اجازه از مادرم به عمویش زنگ زد و در حالی که گریه می کرد موضوع را شرح داد . عمویش هم شماره تلفن ما را از او گرفت تا بعد از صحبت با پدر رقیه نتیجه را خبر دهد . برایش لقمه ای نان و پنیر و یک استکان چای آوردم که صبحانه نخورده بود . لقمه را گرفت و در دستش نگه داشت و گفت : خیلی زحمت کشیدی اما هیچ چیزی از گلویم پائین نمی رود . یعنی چه که دوازده سال درس بخوانی بعد پدرت بگوید دیگر بس است . من تو را مدرسه فرستادم باسواد بشوی نه که توی دانشگاه بغل دست پسرها بنشینی و درس بخوانی و احیانن بخندی . نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا درآمد و مادرم به فاطمه اشاره کرد که گوشی را بردارد و او گوشی را که برداشت بعد از چند لحظه ای گریه کنان شروع به دعا و تشکر از عمو کرد که الهی فدای تو بشم ، الهی به مکه بروی ، الهی ... و فهمیدیم که عمو خبر خوشی دارد .
خلاصه این دوست عزیز راهی دانشگاه شد و راهمان از هم جدا شد و دیگر کم و کمتر همدیگر را دیدیم و حالا سالهای سال است که از او بی خبرم . هرجا هست سلامت و خوشبخت باشد .
...
عزیز دوستوم گل اوخو دوست عزیزم بیا و بخوان
سروانلاری چال اوخو آهنگ سروان را بزن و بخوان
اوزاقدان گؤز یاشیملا از راه دور با اشک چشمم
کاغاذ یازدیم آل اوخو نامه نوشتم بگیر و بخوان

No comments: