2007-09-06

انشای این هفته ما


چند روز پیش آقا معلم مان از ما خواست که در مورد کشور و زادگاهمان مقاله ای تهیه کنیم و همراه با نقشه و تصاویر و چه و چه به ایشان تحویل دهیم . اصل سخنش هم این بود که اکثر کشورها را می شناسیم و بهتر است در مورد زادگاهمان ( شهر یا روستا ) بنویسیم . یکی یکی در مورد زادگاهمان توضیح مختصری دادیم . من در مورد تبریز و ماکو یک کمی حرف زدم . دوستی کنجکاو شد و پرسید : شما در ایران متولد شدید و بعد به ماکو کوچ کردید ؟ یا در ماکو متولد شدید و سپس به ایران کوچ کردید ؟ جواب دادم نه خیر جانم من در ماکو متولد شدم و ایرانی هستم . خلاصه که متوجه شدم که دوستم ماکو شهری از ایالت مکزیک را با ماکو شهری در ایران اشتباه گرفته است . به او توضیح دادم . همانگونه که دو شهر کاشان وجود دارد . یکی در ایران و دیگری در فرانسه است. حالا باید مطالب را جمع آوری کنم و به آلمانی بنویسم . فکر می کنم یکی دو هفته کار دارم . البته وقت زیاد داریم و امیدوارم کار جالبی از آب در بیاید .
ان زمانها که هنوز جوان بودم به همراه خانواده زیاد به ماکو سفر می کردیم . اتومبیل و اتوبوس فراوان بود و مسیر چهار یا پنج ساعته ماکو را با گوش کردن به موسیقی طی می کردیم و به زادگاه می رسیدیم . این چرخ فلک چه بازیها که ندارد . آخرین باری که به ماکو سفر کردم حدود هیجده یا نوزده سال پیش بود . با این حال این شهر قسمت قابل توجهی از خاطراتم را به خود اختصاص داده است . زنگمار، قیه و سبدداغی ، خانه های بنا شده بر دامنه و بالای کوه ، مسجد دو طبقه اش و نو عروسانی که شبهای عاشورا چادر سبز رنگ به سر می کردند ، هیچ کدام را فراموش نکرده ام . اگر چه سالهاست که به این شهر سفر نکرده ام . چند سال پیش که به ایران سفر کرده بودیم با خانواده آبجی بزرگ در خانه پدر میهمان بودیم . عموی پیرم در بستر بیماری یا بهتر بگویم بستر مرگ بود و می دانستیم که چیزی از عمرش نمانده است . آبجی عازم ماکو شد و من که خیلی دلم می خواست به دیدن عمو و ماکو بروم ، آقا شوهر فرمایش فرمودند که تو کجا ؟ آنجا چه کسی را داری ؟ و من بع بعی ، توی دلم گفتم سن دییه ن اولسون قال یاتسین ( آنچه که می گوئی همان شود و قیل و قال بخوابد ) حتمن توی دلش هم از زور بازوی فراوانش خوش به حالش هم شد .
فکر می کنم زیاده روی در هر کاری موجب مرض است . در رفت و آمد و معاشرت هر کسی جای خود را دارد . طبیعی است که ادم مادرشوهر و خواهرشوهر و .... را دوست دارد . چه بسا که با خواهرشوهر هم سن و سال است و با هم دوست هستند و بین آنها صمیمیتی هست . اما او جای خود دارد و خواهر جای خود . هر چند که بدخلق تر ازخواهر شوهر باشد . آدمی به پدرشوهر احترام قائل است و دوستش دارد . پدرهمسرش است اما هیچ وقت او را بیشتر از پدرش دوست ندارد . نه زن و نه مرد هیچ کدام اجازه ندارند پدر یا مادر خود را به طرف مقابل تحمیل کنند که چون مادر من طلاهایش خیلی زیاد است و به سفر حج هم رفته خیلی والاتر از مادر توست که طلا ندارد و پول سفر حج را ندارد . معیار ارزش و شخصیت پول و طلا و حج نیست . همه می دانند که این دلایل به درد تاریخ می خورند .
نمی دانم چرا باز از موضوع خارج شدم و چرا ناتمام رهایش کردم .شاید روزی کاملش کنم خیلی کاملتر به اندازه یک کتاب . شاید بهتر است با این زبان الکنم دیگر ادامه ندهم و مثل شاگردان عزیز بنویسم « این بود انشای من شاد باد آموزگار من »
برای اینکه بی مزگی این پست حوصله تان را نبرد ، به وبلاک
نیمه پنهان سری بزنید که توسط بلاگ نیوز پیدایش کردم .

No comments: