2007-07-30

پدرم

به دعوت فروغ عزیز می نویسم
بهترین خاطره
پدرم این معلم پیر رئوف ، با درآمدی کم و قلبی بزرگ ، سالهای سال میزبان بی ریای میهمانانی بود که چشم امید به آینده داشتند . خانه اش مدرسه و پناهگاه درویشی محصلینی بود که برای ادامه تحصیل به او پناه می آوردند . او و مادرم دست در دست هم چرخ سنگین زندگی را می چرخاندند . مردی که هرگز دست روی ما بلند کرد . صدای خشمگین و فحاش از او نشنیدیم . هر وقت از این غربتستان به وطن سفر می کردم ، گوئی میدانست که دلم برای قدم زدن در خیابان پر از گرد و خاک راسته کوچه ، بازار جورجولر ، باشماقچی بازاری ، سیدعطار ... و پر می زند . دومین روز ورودم به خانه پدری ، صبح زود کت شلوارش را می پوشید و سرپا منتظرم می شد تا آماده شوم . گاهی می گفتم زود آماده شده ای من هنوز صبحانه نخورده ام . جلو می آمد دستی به موهایم می کشید و بر گونه ام بوسه می زد و مثل همیشه می گفت : دختر نازم من عجله ندارم هر وقت آماده شدی می رویم . از او آموخته بودم که باید حرمت بازاریان را نگاه دارم برای همین هم لازم به تذکرش نبود علاوه بر روپوش و روسری ، چادر نیز به سر می کردم . اگر قرار است این پارچه سیاه بلند موجب دلخوشی اش شود ، چرا باید این دلخوشی را از او دریغ کنم ؟ با هم به بازار می رفتیم . چقدر خوشحال و سربلند با من قدم برمی داشت . با هم خرید می کردیم و به خانه برمی گشتیم
در کنار او تمام زندگیم سرشار از خوشی بود . وجود او بهترین خاطره من است
تلخترین خاطره
شبی که داشتیم خاک وطن را ترک می کردیم ، از پنجره اتوبوس تماشایم می کرد اشک گونه های مادرم را خیس کرده بود . اما او نگاهم می کرد پلک نمی زد تا قطره هائی که مردمک چشمش را براق کرده بودند بر گونه اش سرازیر نشوند . فقط لبهایش تکان می خورد گوئی شعری زیر لب زمزمه می کرد و من می شنیدم . گوئی به جای من می خواند
بلبل شوریده تک ای گل سنین حیرانیوام / ای گل همانند بلبل شوریده سرگشته توام
گئتدی الدن اختیاریم ای وطن قربانیوام / اختیارم از کفم رفت ای وطن قربانتم
باغریوا باس یاخجی ساخلا بو گئجه مهمانیوام / بغلم کن ، خوب نگاهم دار امشب مهمانتم
کوچ ائدر چونکو ساباح سندن بو مهمان ای وطن / چون فردا این مهمان از تو کوچ می کند ای وطن
« معجز شبستری »
اتوبوس به راه افتاد و او قدم زنان بدرقه ام کرد چه احساس بدی داشتم گوئی برای همیشه از او جدا می شدم . قبل از آمدنم کیفم دستی ام را باز کرد و قرآن کوچکی داخل کیفم گذاشت . بعد از دور شدن اتوبوس از شهر تبریز کیف را باز کردم قرآن را از داخل کیفم درآوردم و صفحه اولش را که باز کردم خطش را دیدم که نوشته بود
ناز دختر من خدا نگهدار تو باد
شمس و قمر و ستاره رخسار تو باد
هر جا که روی به حرمت این قرآن
الله و محمد و علی یار تو باد
اگر به جای او بودم
این مرد پیر بسیار خوش قلب ، به سبب خدمت و محبت ، صفا و یکرنگی و خوش قلبی شهره فامیل و اقوام شده است . تا آنجائی که توان دارد خدمت می کند . به یکی زیادی محبت کرد و از پشت سر بد جوری خنجر خورد . شاید اگر روزی وقت مناسب باشد بنویسم . اگر جای او بودم افراط نمی کردم .
با او یک جمله سخن می گفتم
چه کسی باور می کند اگر بنویسم سالها نزدیک به او ، اما دور از او بودم ؟ چه کسی میداند انسانها تا چه اندازه حسرت و درد در دلها دارند ؟ می خواهم ساده بنویسم که دوست دارم او را بیشتر ببینم ، دوست دارم روزی دوباره در کنار او از راسته کوچه و بازار عطارها بگذرم ، دوست دارم روزی با او به ماکو سفر کنم . دوست دارم با او از این طرف خیابان آبرسانی به آن طرف بروم واو مثل همیشه دستم را بگیرد و بگوید دخترم تو نمی توانی از خیابان بگذری من تو را می برم . اینجا که آلمان نیست . تا بجنبی ماشینها له ات می کنند
با او یک جمله سخن می گویم : هله اؤلمه آتا ، یالواریرام اؤلمه آتا
نمیر پدرم ، خواهش می کنم نمیر
*

No comments: