2007-04-01

ترلان

خانه پدریمان ، خانه ای قدیمی و بزرگ در یکی از کوچه پس کوچه های این شهر بزرگ بود .خانه سه طبقه ای که حیاط و زیر زمین بزرگی داشت که مادرم آشپزخانه اش کرده بود . در وسط این آشپزخانه بزرگ ما حوض مستطیل شکلی بود . سقف حوض آینه بندی بود و با شیشه های رنگی کوچک با اشکال مختلف تزئین شده بود . دیوارها آجری و گچ بری بودند جای باصفائی بود خانه خاله هم دو اتاقه و دیوار به دیوار خانه ما بود . می گفتند این خانه زمانی متعلق به یکی از خان ها بوده و خانه خاله هم متعلق به آشپز و کارکنان خان بوده است . ماهی دوبار اول صبح مادر و خاله ام ملافه ها و رخت چرکها را کنار حوض می ریختند و چراغهای بزرگ آشپزی را که به آنها ( گور گور موتور ) می گفتند و با نفت کار می کرد روشن می کردند و دو دیگ بزرگ آب را رویش می گذاشتند و منتظر ترلان می ماندند . روی اجاق نفتی هم یک قابلمه تقریبن بزرگ آبگوشت بار می گذاشتند که غذای آسانی بود هم وقت کمی می گرفت و هم برای ناهار غذای آماده ای بود . مادرم شعله اجاق را کم می کرد تا غذا آرام و به میل خودش بپزد. حالا هم که امکانات پخت پز آسانتر شده است چراغش را کنار نگذاشته و می گوید غذائی که با عجله پخته شود ویتامینش می پرد و برکتش کم می شود و شکم را سیر نمی کند . در این میان من و خواهرم ( هر وقت که مدرسه تعطیل بود ) مواظب آبگوشت بودیم که بعد از پختن گوشت و نخود ، سیب زمینی ها را به آن اضافه کنیم . چائی دم کنیم و موقع رفع خستگیشان از آنها با نان و پنیر و خرما پذیرائی کنیم . بعضی وقتها که سبزی تازه به بازار می آمد سبزی خوردن هم پاک می کردیم و ترلان سبزیها را با دستهایش پاک می کرد و نشسته می خورد روزی خواهرم گفت : نشسته نخورید میکروب دارد . گفت : چرا من این میکروبها را نمیبینم ؟ خواهرم گفت : به چشم دیده نمیشوند . و او جواب داد : موجوداتی که جرات به چشم دیده شدن را ندارند چگونه می توانند از زیر دندانهای من جان سالم بدر برند و بیمارم کنند ؟ مادرم در بحثهای غیرعلمی و من درآوردی ترلان دخالت می کرد و به شوخی میگفت : از نان شبم می برم و بچه ها را به مدرسه می فرستم تا چیز یاد بگیرند با این چرندیاتت زحمتم را به هدر نده و او با قاه قاه خنده اش به بحثش خاتمه می داد .
ترلان زنی جوان و مادر پنج فرزند قد و نیم قد بود . او ماهی دو بار به خانه مان می آمد و همراه با مادر و خاله ام لباس می شست . کاملن بی سواد و روستائی بود . اما زنی مهربان و خوش صحبت بود .برایمان قصه ها و حکایتهای شیرینی تعریف می کرد خودش هم زنی خرافی بود روزی در مورد جن ها حرف می زد که به دهشان حمله کرده بودند و بین صحبتهایش گفت که مثلن این حمام شما ، جن ها حمام را دوست دارند و شبها توی حمامهای خلوت می خوابند . یادم می آید تا مدتی نتوانستم روز روشن هم تنهائی به زیرزمین بروم .
چشم راست ترلان بینائی خود را از دست داده بود . گوئی لکه ابر قرمزی روی مردمک و قسمتی از سفیدی چشمش را گرفته بود و مانع دید او می شد . روزی مادرم پرسید : ترلان باجی چه بلائی بر سر چشم راستت آمده است ؟
ترلان چنین تعریف کرد : شوهرم دست بزنی داشت . توی روستای ما کتک خوردن زن امری طبیعی است ( نه که توی شهر خیلی غیر طبیعی و باورنکردنیست ؟؟؟) چند سال پیش که هنوز توی ده بودیم یکی از روزها شوهرم مرا به سختی میزد من هم جانم خیلی درد گرفته بود فحشش دادم و او لگدی بر سرم زد که به چشمم اصابت کرد . من حرفش را بریدم و پرسیدم : مگراسب بود ؟ خواهرم بلافاصله جواب داد : نه خر بود . مادرم عصبانی شد : مگر به شما نگفتم جلوی حرف بزرگترها نپرید ؟ فورا ساکت شدیم و او ادامه داد : از شدت ضربه بیهوش شده بودم . وقتی به خودم آمدم که توی رختخوابم و فامیل دورم جمع شده اند و دعا می کنند که هیچ چیزیم نشده و خدا را شکر که زنده ام اما چشمم را بسته بودند . گویا سپاه بهداشت پانسمان کرده و سفارش کرده بود به شهر ببرند . اما خوب کور شدن که مهم نبود زنده بودم .
خاله ام پرسید : یک چشمت را که از دست دادی پدرت چیزی به شوهرت نگفت ؟
گفت : حرفی گفت یا نگفت نمیدانم . اما وقتی از بالای سرم بلند می شد که برود ، با خشم نگاهم کرد و گفت که منیم قیزیم قیرمیزی بؤرک دئییل باشدان باشا قویولا ( دختر من کلاه قرمز نیست که از سری برداشته بر سری دیگر گذاشته شود . منظور طلاق گرفته با مردی دیگر ازدواج کند ) مواظب رفتارت باش . و رفت . چند روزی هم روی خوش به من نشان نداد . وقتی مردها رفتند زنها شروع به نصیحتم کردند که مرد است و باید اطاعتش کرد . آنها ولی نعمت ما هستند . دلداریم دادند که ، ار آغاجی گول آغاجی اسیرگه مه وور آغاجی ( می شود چنین معنی کرد چوب شوهر گل است و نباید از کتک خوردن به دست مرد گله مند بود ) . بجز این دلداریها کاری از دستشان برنمی آمد . بعد که به شهر کوچ کردیم باز هم مرا می زد . یکی از همسایه ها یادم داد که به کلانتری شکایت کنم . شکایت کردم و بازداشتش کردن و عذرخواهی کرد و رضایت دادم . اما او اخلاقش را ترک نکرد ( ایت ایتلیغین ترگیتسه ، سومسونمه غین ترگیتمه ز )
ترلان ما وقت ناهار که می شد غذائی که می آوردیم از گلویش پائین نمی رفت مگر اینکه قابلمه کوچکش را پر کنیم و سهم بچه هایش را نیز به خانه اش ببرد . او از شوهر گلایه داشت نفرینش می کرد اما هیچ وقت از روزگار و زن بودنش شکوه سر نمی داد و هرگز نشنیدیم که آرزوی مرد بودن در سرش باشد . روزی خواهرم گفت : اگر مرد بودی بهتر می شد و او در جواب خواهرم با آهنگ مشهدی عباد این چنین خواند :
من ، من ، نه قدر آرواد دا اولسام ده گه ره م ، من کیشییه بالالاریمی ساتمارام مین قیزیلا ، بالالاریم یئمه سه ال وورمارام ، من چؤره یه ( من ، من هر قدر هم زن باشم به هزار مرد می ارزم ، بچه هایم را به هزار طلا نمی فروشم ، اگر بچه هایم نخورند ، دست به نان نمی زنم )
روزی از روزها که باز نوبت رختشوئی بود ترلان با خنده و خوشحالی گفت : شوهرم زن گرفته است .خیلی خوشحالم اوقات بیکاریش پیش اونه . مادرم با تعجب و افسوس گفت : حالا چرا خوشحالی ؟ زن گرفتن مرد خوشحالی دارد ؟ خاله ام پرسید : از اینکه به زن جدیدش توجه زیادی می کنه حسودیت نمیشه ؟ و او جواب داد : چه حسادتی خانم جان ، برود گم شود . اصلن دوستش ندارم که حسادت هم بکنم . تازه هفته پیش که اومد رخت و لباسشو دادم دستش و گفتم دیگه خونه من نیا هر وقت هم خواستی بیا بریم محضر و طلاق بگیریم . با پرروئی ادعا می کرد که منو دوست داره . آخه آدم یکی رو دوست داشته باشه رو اون یک کس دیگری رو میاره ؟
حالا احساس او را درک می کنم . میدانید ، مرد ( شوهر ) پاره دل زن است ، معشوق و دلدار زن است ، تکیه گاه او در روزهای خوب و بد زندگیست . دوستش دارد و جورش را تحمل می کند . اما وقتی این جور و ستم از حد گذشت ، احساس حسادت که من ( در حد معقولش ) زیبایش می دانم نسبت به مردش از بین می رود و پدر شوهر مرحومم می گفت : وای از آن روزی که احساس حسادت زن نسبت به مردش ازبین برود . وای به آن روزی که زن باور کند شوهرش مورد اعتماد او نیست . این مرحله پایان خط زندگی زناشوئیست .
بعد از رفتن شوهر از زندگی ترلان و کار و فعالیت فراوان او موجب پیشرفتش شد . در مدت زمان کوتاهی دیگر برای آمدن ترلان باید قبلن از او وقت می گرفتیم او بی سواد بود و همسایه ها در دفتر کوچکش تاریخی را که باید به خانه شان برای رخت شوئی میرفت یادداشت می کردند و دخترش برایش میخواند .
به مناسبت روز کارگر خواستم نام و خاطراتش را بنویسم . از مادرم در مورد سرنوشت او پرسیدم . گفت : ترلان با رختشوئی و کارگری در خانه ها ، هر پنج فرزندش را به نان و نوائی رسانید و اکنون او توسط فرزندانش بازنشسته شده است و امسال به حج عمره خواهد رفت .
خواستم با این حکایتم بر دستان ترلان و ترلانهائی که با چنگ و دندان و تلاش فراوان برای موفقیت فرزندانشان از جان و دل مایه گذاشته اند و می گذارند ، بوسه بزنم .

No comments: