2007-04-01

خانم زر


یاد آن روزها به خیر آن زمانها که هنوز هوای آلوده شهری به روستاها نرسیده بود ، در روستائی دورافتاده معلم بودم . صاحبخانه ام دو عروس و هفت بچه قد و نیم قد داشت یکی از نوه ها هم سن عمه اش بود و برایم دعوا و کتک کاری عمه و برادرزاده بامزه بود مخصوصن وقتی که برادرزاده به عمه اش زور می گفت . من هم دو تا عمه داشتم اما تقریبا هم سن مادرم بودند . عمه بزرگم هر وقت به خانه مان می آمد برایم شکر پنیر می آورد . شکر پنیر، شیرینی سفید بیضی شکل و اندازه اش کوچکتر از بند انگشت است که پدرم با آن چائی می خورد . وقتی خودم از بقال می خریدم مزه شکر پنیر عمه را نمی داد . عمه کوچکم هر وقت به خانه مان می آمد سربه سرم می گذاشت و چادر مشکی مادرم را برمیداشت و به سرش می انداخت و به رسم تبریزیها میگفت : شهربانو خواستگار آمده ام برایم چائی بیاور ببینم ترا برای پسربزرگم می پسندم یانه . من روی زمین می نشستم و پاهایم را دراز می کردم و پاشنه هایم را به زمین می کوبیدم و با دادوبیداد و گریه مادرم را صدا می کردم که بیا عمه حرفهای بدبد به من می زند بیا و توی دهانش فلفل بریز . مادرم هم با خنده می گفت : الان فلفل می آورم . او پیش پدرم از این شوخیها نمی کرد. اگر چه فاصله سنی پسرعمه ها با من زیاد بود ، باز پدرم سخت عصبانی می شد که از بچگی روی فرزندانمان اسم نگذاریم اینها که بزرگ شدند هر کدام به دنبال سرنوشت خودشان می روند . نمی فهمم چرا به عقلم نرسید به جای شکایت به مادرم به پدرم شکایت کنم .
پنجره اتاقم رو به رودخانه باز می شد و من از پشت همین پنجره عروسها و دختران جوان را می دیدم که صحبت کنان سرگرم شست و شوی لباس ، ظروف و ... هستند . آنها چه راحت و آرام کارشان را انجام میدادند . گوئی اضطراب و ترس و نگرانی از آینده به این روستا نیامده بود . در سرمای زمستان شستن آن همه ظرف و لباس به نظرم خیلی سخت بود . گاهی اوقات یخ روی رودخانه را می شکستند و از آب رودخانه استفاده می کردند . دل من از داخل اتاق گرمم با دیدن دستها و نوک بینی سرخ عروسهای جوان از سرما می لرزید ، اما آنها می گفتند یخ روی آب رودخانه جلوی سردی آب را می گیرد . یکی از عروسهای صاحبخانه ام ، خانم زر نام داشت . او بسیار زیبا بود . گوئی خداوند هنگامی که حوصله و وقت زیادی داشت او را خلق و سپس قلم موی نقاشی اش را برای آراستن چهره زیبایش به دست گرفته بود . او نیازی به سرخاب و سفیداب و وسمه و سرمه نداشت . مشهدی قنبر همسر او مردی خوش نام و مورد احترام مردم بود . بیشتر مردم دوستش داشتند . خانم زر بیشتر در خانه بود به مرغها و خروسها می رسید . اول صبح در لانه را باز می کرد و غازها به ردیف بیرون آمده از خانه خارج می شدند و عصر دوباره باز می گشتند . بدون اینکه نیازی به چوپان و راهنما داشته باشند . شیرگاو را می دوشید و پنیر و کره و ماست تهیه میکرد و هنگام کار بایاتیهای قشنگی را با آهنگهای زیبا زمزمه می کرد . در بین بایاتیها ترانه ای به نام سئید آوا ( سعید آباد نام یکی از روستاهای نزدیک تبریز ) می خواند .
روزی از همان روزها که از مدرسه بازمی گشتم ، ناخواسته شنونده حرفهای زنان جوانی که کنار رودخانه نشسته و مشغول شستشو بودند شدم . آنها می گفتند دیشب جن ها آمده بودند و می خواستند به ده حمله کنند . اگر مشهدی قنبر و جوانهای ده نبودند نمیدانیم چه بر سرمان می آمد . من همشیه از جن می ترسم ، یعنی چه ، هر جا که می روم باید اینها هم دنبالم بیایند ؟ به اتاقم که رسیدم ، هوا داشت تاریک می شد . فانوس و چراغ گردسوز را روشن کردم . هوا که تاریکتر می شد بر وحشتم نیز افزوده می شد . از جایم که بلند می شدم سایه ام به دنبالم راه می افتاد و با نور و چگونگی قرارگرفتن روشنائی فانوس و گردسوز بزرگ و کوچک می شد . هوا کاملا تاریک شده بود وحالا من از سایه خودم نیز وحشت داشتم . دیگر صبرم تمام شد و از اتاق زدم بیرون و سراسیمه خود را به اتاق نشیمن صاحبخانه رساندم . آنها همگی دور کرسی نشسته بودند و من بدون مقدمه گفتم : از جن ها می ترسم . مشهدی قنبر با تعجب پرسید : خانم معلم شما هم ؟ جواب دادم : پس چی ؟ مگر وقتی جن حمله می کند شغل آدم را می پرسد ؟ قاه قاه خندید و گفت : باورم نمیشود شما هم خرافاتی باشید .دیشب گرگها به ده نزدیک شده بودند ما هم با بیل و کلنگ و. ..فراریشان دادیم . زوزه گرگها و سروصدای ما موجب شده بعضی ها بترسند و حرفهائی بزنند که شما شنیدید . و بعد رو به زنش کرد و گفت : خانم زر پاشوبرو امشب را پیش خانم معلم بخواب .
شب صحبت من و خانم زر گل کرد . از این در و آن در حرف زدیم تا به ترانه ها و بایاتی های او رسیدیم . از او پرسیدم : ترانه سئیدآوا را از کجا یاد گرفته ای ؟ این روستا با روستای شما خیلی فاصله دارد . او اول از من قول گرفت که بعد از شنیدن خاطراتش آن را جائی بازگو نکنم چون اگر به گوش شوهرش برسد خون به راه می افتد . و من قول دادم و او چنین حکایت کرد:
سالها پیش که من نوجوان بودم سپاهی دانش به ده مان آمد پسری جوان بود . اوایل از لباسش خیلی خوشم می آمد بعدها وقتی با من روبرو می شد نگاهی به من می انداخت و دلم می لرزید . احساس می کردم دوستش دارم . عصرها که با دخترها سر چشمه برای آوردن آب آشامیدنی می رفتیم جلو راهم سبز می شد . چند روز که گذشت دیگر دوست نداشتم با دخترها سرچشمه بروم به بهانه های مختلف بعد از برگشتن آنها کوزه را برداشته و راهی چشمه می شدم و تازه جرات پیدا کرده بودیم که با هم حرف بزنیم اهالی او را آقا سپاهی صدا می کردند و من اسمش را که جبار بود از خودش شنیدم .او می گفت که ابا و اجدادشان سعید آبادی هستند و ترانه سئیدآوا را هم از ضبط صوت باتری دارش که با خودش می آورد و بعضی وقتها بازش می کرد شنیده بودم . حدود بیست و چهار روز از این ماجرا گذشت . روزی باز کوزه را به دست گرفته می خواستم راهی چشمه شوم که مادرم جلویم سبز شد و با خشم پرسید : کجا ؟ گفتم : میروم آب بیاورم . او چادرش را دور گردنش بست و با خشم کوزه را از دستم گرفت و گفت : لازم نکرده خودم میروم . پدر سوخته ، آمده چراغ دلمان را روشن کند ، یا خانه خرابمان کند . فهمیدم که به راز عشق ما پی برده . او رفت و بعد از ساعتی با کوزه پر آب بازگشت و صدایم کرد و هشدار داد که اگر باز با آن پسر ملاقات کنم این بار با پدر و عموهایم طرفم و این تهدیدی آشکار بود .
من مطمئن بودم که آقا سپاهی شیردل است و از این تهدیدها نمی ترسد . امروز که گذشت ، فردا حتمن سر قرار حاضر می شود . فردای آن روز و سر ساعت مقرر کوزه را برداشته از خانه بیرون رفتم و سر قرار قبلی و همیشگی مان منتظر شدم و او نیامد یک ساعت گذشت و او باز نیامد . نا امید و دل شکسته به خانه برگشتم . مادرم گوئی که انتظارم را می کشید از من آب خواست . اما من کوزه را خالی برگردانده بودم و او خوب می دانست که برای آوردن آب نرفته بودم . نگاهی به من انداخت و اشکهایم را که از ترس او جرات سرازیر شدن را نداشتند در چشمانم دید وپرسید : دلت می خواهد گریه کنی؟ بغض گلویم ترکید و او مرا به اتاق خودش برد و پرسید : سر قرار نیومد ؟ همانطور که آرام می گریستم سرم را پائین انداخته و حرفی نزدم . دوباره ادامه داد : پسر عاقلی است که حرفم را شنید . اگر این ماجرا ادامه پیدا می کرد و اسمتان بر سر زبانها می افتاد هم پسرجوان زیر پاهای پدر و عموهایت کشته می شد هم تو بدبخت می شدی و هم پدر یا عمویت راهی زندان می شد . یعنی مصیبت گریبان گیر دو طایفه می شد . آرام گفتم : از کجا می دانید پدر و عمو ها مخالفت می کردند ؟ گفت : اولن آنها هیچ وقت حاضر نمی شوند دختر به غربت بدهند . دومن اصلن فرض کنیم حرف تو درست ، چگونه می توانستی عروس مورد پسند این خانواده شوی ؟ روز اولی که آقا سپاهی با پدر و مادرش اینجا آمدند یادت هست ؟ به خودم گفتم که هم کار کرده و خسته اند و هم از راه رسیده اند یک استکان شیر داغ می چسبد . برایشان شیر داغ و تازه بردم ، مادر آقا سپاهی شیر پاستوریزه کهنه و کم رنگ شهری اش را به شیر داغ و تازه من ترجیح داد و رودر روی من گفت : واخسئی این شیر از کجا معلوم که تمیز باشد نخورید مریض می شوید . او حتی احترام زحمت مرا نگاه نداشت و روبروی من دلم را شکست . دلت می خواهد عروس اینها بشوی تا به شیر تازه و نان داغ من و دستهای پینه بسته پدرت بخندند ؟ می خواهی عروس اینها شوی تا گویش و لهجه تو را وسیله خنده و دلخوشی خودشان قرار دهند و تحقیرت کنند ؟ می خواهی بعد از چند سال بچه هایت را از آغوشت بگیرند و دست خالی به خانه ام بفرستند ؟ چه بسا که بچه هایت نیز تحت تاپیر تربیت آنها بعد از بزرگ شدن از دیدن تو خجالت بکشند . غذائی که که آنها می خورند ما نمی شناسیم . لباسی را که ما می پوشیم ، آنها نمی پسندند . لباس آنها در نظر ما جلف و ناپسند است . گفتم : آقا سپاهی که مثل آنها نیست . وقتی برایش لقمه نان و کره تازه گرفتی چقدر خوشش آمد و ازت تشکر کرد . وقتی به خانه شان رفتم همه چیز را یاد می گیرم . گفت : ما انسانها همه محتاج محبتیم او نیز بشر است و از خانواده اش دور است و شاید بار اولش است که خانه اش را ترک کرده برای همین هم از غذای من به عنوان مادر خوشش می آید اما هیچ وقت تعصب مادرش را به من و تو نمیدهد . گیرم که تو رفتی و آداب و رسوم آنها را یاد گرفتی و مثل آنها شدی با اقوامت چه خواهی کرد ؟ میتوانی روزی به عمو یا دائی یا حتی پدرت بگوئی به خانه ات نیایند چون همسر و پدر و مادرش خجالت می کشند شما را به فامیلشان معرفی کنند ؟ وقتی دهاتی بودنت مورد آزار روحی ات بشود آنوقت پشیمان خواهی شد . چند روزی تحمل دلتنگی بهتر از بدیختی همیشگی است . اگر واقعا حرفهای مرا فهمیدی دیگر برای آب آوردن سر چشمه نرو . برادرت را می فرستم . روز بعد مادرم منتظر بود تا کوزه را بردارم و به چشمه بروم اما من به سراغ کوزه نرفتم و تصمیم گرفتم این سودای باطل را فراموش کنم . چند ماه بعد شوهرم دادند و آقا سپاهی را هم دعوت کردند اما او نیامد و بیماری را بهانه قرار داد . از آقا سپاهی برای من فقط این ترانه به یادگار مونده توی ضبط صوتش بود اولها با سوز دل می خواندم . اما حالا برای من فقط یک ترانه است بعضی وقتها هم بایاتی هایش را عوض می کنم . از او پرسیدم : حالا در مورد حرفهای مادرت چی فکر می کنی ؟
گفت : فکر می کنم حق با مادرم بود . میدانی من و مشهدی قنبر خیلی به هم می آییم . ما زبان همدیگر را خوب می فهمیم . شوربائی که برایش می پزم و به مزرعه می برم با اشتیاق می خورد . لباسهایش را که وصله می زنم می پسندد . من زن مردی هستم که در نظر مردم اهالی ده آدم مهمی است . مردم روی حرفهای او حساب می کنند .
گفتم حالا که خودت را خوشبخت احساس می کنی به میمنت این خوشبختی همین سئید آوا را برایم بخوان تا بنویسم و او این ترانه را برایم خواند که قسمتهائی از آن را اینجا می نویسم :
...
سئیدآوا جاده سی از جاده سعیدآباد
گلیر یاریمین سه سی صدای یارم میاد
اؤلدوره جه ک منی مرا می کشد آخر
نامرد یارین غصه سی غصه یار نامرد
...
سئیدآوا یولونداسان در راه سعیدآبادی
آی کیمی پاریلداسان همانند ماه می درخشی
یاتدیم یوخومدا گؤردوم خوابیدم و به خواب دیدم
بو گئجه یانیمداسان امشب کنار منی
...
سئیدآوا سرین دیر سعید آباد خنک است
بو گله ن یار منیم دیر یاری که می آید مال من است
آیریلما مندن آی یار از من جدا نشو ای یار
اینان قلبیم سنیندیر باور کن که قلبم مال توست
...
سئیدآوا اوزاقدیر راه سعیدآباد دور است
اوغلان آنام اویاقدیر پسر مادرم بیدار است
سن سیزدؤزه بیلمیره م دوری تو را نمی توانم تحمل کنم
گئتمه قاییت آماندیر مبادا بروی برگرد

No comments: